آموزش نویسندگی مجازی رایگان




۴۸.txt

۴۸  

، برای شکستن ِ سکوت ِدو نفره ای که در اتاق حاکم شده ، بریده بریـــده میگویـــد؛ ب‌ب‌ بانو به رسَم  خــ٬َــزان ، هـَرروز چـه زود شب میشود! پدر تون ، ن نیاد یهو !؟.   –®بانو با عشوه ای دخترانه ، پاسخ میدهد ؛ نگران نباش ، امشب من از قصـــد دو برابــر تجؤیز پزشکــ به پدر ، قرص آرام بــخش و قرص خوآب داده ام.، تــا که تخت بخوابد .» ٫_در میان بُهت و حیرت پسرکـ ، بانو برمیخیزد و درب چوبی اتاق را میبندد ، ناگاه ، پنجره ای در ذهن پسرکـ باز میشود !. ٫_سپس مهربانــو به ارامی سوی تاریک اتـــاق فــوت میکنــد ، ٬_آنگاه شمعـی بروی طاغچه روشن میشود . ٬_بانو خودش را در آغوش یار غنچه میکند ، و به حرفهایش ادامه میدهد، به ارامی یخ بینشان ذوب شود. بانــو ، میگوید: ♪»شهریار جون، هــرغروب پس از انکه بعد از قرار ، از تو کم میشوم ، گریان همچون این شمع میشوم . و شبانه بی تو ، من در این باغ ، غرق غم میشوم .  ®بانــو  به پسـرکـ اصرار دارد تا که فنجان چای سرد نگشته ، انرا میل کند . 

 اما پسرکـ غزلفروش و خجالتی ، جای خالی قند را حس میکند ، ولی به رسم سابق ، در رودروایسی گیر میکند و چای را تلخـ تلخـ سر میکشد .  بانو به لبهای پسرکـ خیره شده ، و سکوتش ، لبریز از تمنّاست. بانــو اصرار میکند ، پسرکـ انکار میکند .  در دل باغ آشوب میشود.  پسرکـ ساکت ست. اوتنها بروی تن سفیده کاغذ است که ماهرانه حرفهایش را شعر میکند ٫_شمع در اتاق عاشقانه گریه میکند . ٫_بچه گربـــه از لای پنجره ی نیمه باز ، خود را به قصه میرساند ٫_و ناخوانده سوم شخص مفرد میشود ٬_گربه ی حنایی و کوچکـــ٫ـ ، ممتــ٬ـد و پیوسته ، یکبند گرسنگیش را اعلام میکند ٫_ به لطف مهـ٫ـر ، و سخاوت ِ، مهربانـ٬ـو ، ظرف کوچکی رالبریز از شیر میکند ٫_انگاه ثانیه ها کشان کشـــان پسرک را سوی واقعه ای هول میدهند. ٬_ نگاهه پسرک در مسیری یکطرفه به نگاهه مهربانو دوخته میشود ، سکوت تنهاترین کلام است در این گفت و شنود.       عشق تحمیلی        توفیق اجباری 

پسرک از خیره بودن ، متواری میشود و از چشم در چشم شدن طفره میرود . و از چشمانش عشقی برنمیتابد . ٫_ اما نگاههآی مهربانو ، واضح ترین و صریح ترین ، حرفهایی ست که میتوان بی کلام و با زبان بی زبانی گفت. این میان ، تنها اشآرات نظر ، کافیست تا پسرک بفهمد که نگاه مهربانــو ، بوی گناهه کبیــــره میدهد . ٫_گربه ی کوچکــ ، به صدای شرشر ناودان ، گوش میکند !٫_ و از صدای رعد ، یکـ بغل دلشوره میگیرد . ٫_دست تقدیر بر پستوی باغ ، نقش نگاری تیره و تار میکشد٫_٫_در افکاری ناخوانده ، بانــو ، بی پسرک پیر میشود !٬_ بچه گربه از ظرف غذا ، سیر میشود ٫_نگاه گربه به شکاف سقف ، گیر میکند !. ٫_سپس  بچه گربه ناگهان به کلاف سردرگـم ِ لحظات وحشیانه، حمله میکند ٫_به خیال بچگی، پنجه های کوچکش ، همچون پنجه های یک شیر میشود ٫_از درزه سایبان ، چکه چکه از چشمان سقف ، صندوقچه ی کهنه ، تَر میشود٫_ بانو سراسیمه ، کاسه ی خالی از غذای گربه را ، قرض میگیرد. ٬_نگاهه پسرک ، از اشک های بی ؤقفه‌ی شمع ، قطره قطره ، غرق در شک میشود٫_ طعم تلخ چای همچنان در دهانش جامانده ٬_ بانو رودر روی شهریار مینشیند ، و دستان کوچکش را به دستان مردانه ی او میسپارد ٫_ افکاری که فضا را تصائب کرده بود ،همگی از جنس هم آغوشی نشأت میگرفتند. و در چهار سوی اتاق ، موج میزدند. شهریار برای تغییر جو سنگینی که بر محفل حاکم شده بود گفت؛ چ چه رو‌ســری ق‍ َ‌قشنگی! ٬٫         خالی نبودن عریضه        در فرار از غریزه  

 _®بانو روسری را برمیدارد و بروی کمر چرخ خیاطی پیر ، میگذارد. و در نور کم ، ضعیف شمع، شهریار ، موههای بانو را یک در میان ، سفید مئبیند. انگاه پسرک از این اختلاف سنی عمیق و تفاوت نسل ، دلسرد میشود ، که چرا تن به این معاشرت داده ، اما از ان طرف ، بانو بروی ابری از رویاهای خویش ، قدم میزند. و با تمام وجود ، اسم شهریار را با روح و جسم و جان ، فریاد میزند. اما بانو ، سکوت شهریار را به اشتباه ترین شکل ممکن ، تعبیر میکند و سکوتش را یخاطر ضعف در تکلم و یا خجالتی بودن تعبیر میکند ، و به چشمان به رنگ عسل  شهریار خیره میشود . آن لحظه شهریار در خیالش ، بین چین و چروک گردن مهربانو گیر کرده و به دستان ظریف و پوست چروکیده اش نگاه میکند ، بانو در توجیح میگوید ، از بس که وسواس دارد و اب مصرف میکند و دستانش با اب تماس طولانی داشته ، اینگونه شده . انگاه ، تمام لحظات این معاشرت و آشنایی ، از دیدار اول تا به آنجا ، یک به یک از خاطر شهریار عبور میکند . او براستی یک عمر فرصت برای مرور ، بی تجربگی  خود دارد . درون وجود پسرک ، جنگی در حال وقوع‌ست بین عقل و احساس . او بنابر تجربه میداند باید نسبی رفتار کند و هرگز هیچ کدام را فدای ان دیگری نکند . اما اکنون ، شه‍ریار نه احساسی به بانو دارد و نه اینکه عقل چنین حکمی میکند . اما در این بین ، عذاب وجدان ، او را از شکستن دل بانو باز میدارد._ ،.بانو شروع به شیرین زبانی و دلبری میکند ، و کنار او مینشیند و بربازوهای پسرکــ تکیه میزند. دستانش را در دستان او گره میزند . و بوسه ای مخفیانه به دستانش میزند. و برایش دکلمه‌ای عاشقانه  میگوید؛ ♪  

              »شهریارجان ، شهریارم ، شهریار باوقارم ، گاه میپندارم که ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ عشق ﻣﻦ به تو ﻫ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺎﺗﻢ ٫_ﻣﺎﺕ ﻫﻢ ، ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ٫_ﻭﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ ٫_ﺷﺒﺤ ﺑﻮﺩ٫_ﺩﺭ ﺩﻧﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻦ٫_ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘ .ﺷﻌﻠﻪ ﺸﺪ .ﺳﻮﺧﺘﻢ ٫_ﺳﻮﺧﺘ ٫_ﺧﺎﺴﺘﺮ ﺷﺪﻢ .ﺩﺭ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺩﻟﻢ٫_ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ٫_ﻣ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺮﻪ ﻨﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺍﺷ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫_ﻣ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﻮﺍﺭ ﺑﻮﺑﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺩﺮ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫ _ﻣ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﻡ٫_ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ٫_ﺯﻧﺪ ﺧﻨﺪﻩ ﺍ ﺑﺶ ﻧﺴﺖ ٫!_ﺩﻝ ﺗﻨ ﻫﺎﻢ ﺭﺍ به خزان میسپارم ، تا همچون برگهای زرد درختان ، از وجودم پرکشیده و با نسیمی از شاخسار احساسم جدا شوند!.٫_ﺳﻔﺮﻩ ﺍﻓﺎﺭﻡ٫_ﺳﺒﺰ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ٫_ﻭ ﺩﻟﻢ ﻏﻤﻦ ﺍﺳﺖ٫_ ﺩﻟﻢ ﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ !ﺁﻨﻪ ﻣ ﺑﻠﻌﺪ رنگ رخسار جوانی‌ام. بخاطر خطوطی که گذرایام بر چهره ام کشیده.٫_ﺁﻥ ﺍﻓﺎﺭ ﺪﺭ ﻣﺎﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ٫_ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻣ ﺗﺎﺑﺪ ٫_ﺁﻨﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ٫_ﺎﺳﻪ ﺁﺟﻠﻢ ٫_ﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﻣ ﺧﻨﺪﺩ٫_ﻣﺎﻫ ﺗﻨ ﺑﻠﻮﺭ ﻣ ﻏﻠﺘﺪ ٬_پدرم میگفت: ﺩﺧﺘﺮﻡ چرا چند صباحی‌ست می گریَد. ٫_شهریار  براستی ، ﺸﻤﻬﺎﺖ را میپرستم من!~ اما بعد از خدا !~ ٬_ﺸﻤﻬﺎ ﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤ ﻮﻨﺪ !٫_ ﻭﻗﺘ ﻧﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺭﺑﻮﺩ ٫_ﻣﻦ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺮﺴﺘم ٫_ چونکه تنها تویی ﺗﻤﺎﻡ تار و پود وجودم.٫_ هر گاه که قصد امدن به باغ مان را داری ، من از همینجا ، صدای قدمهایت را میشنوم~ آنگاه ﺩﺭ ﻮﻪ ﺑﺎﺩ ﻣ ﺁﺪ٫_ﻗﺎﺻﺪ ﺷﻌﺮ ﻣ ﺧﻮﺍﻧﺪ٫_ﻭﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻗﺎﺏ ﺸم ه‍ﺎﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﺍﻧﻪ ﻧﻘﺎﺷ ﻣﺸﻢ ٫_ﺸﻤﻬﺎ ﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤ ﻮﻨﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﺎﻥ ،~ ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺸﺘﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻮﺍﺭﻫﺎ ٫_ﺣﺲ ﻣ ﺷﻮﺩ ،ﺩﻮﺍﺭ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﺎﻧﻢ ٫٬ ﺩﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣ ﺭﺰم.٫_.~ ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣ ﺷﻮﺩ ~ شهریار عزیزم ﺮﺧﺶ ﻧﺎﻫﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ~ ﺣﺘ ﺍﺮ ﻧﺒﺎﺷ~ ﺩﻟﻢ ﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﺴﺖ~ ﺩﻟﻢ ﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﺴﺖ٫_ﺩﺭﺲ ﺗَﺮَﻧُﻢ ﻧﺎﻫﺖ. ﺁﺭﺍﻡ/ﺁﺭﺍﻡ/ ﺁﺭﺍﻡ ، کودکــ سرکش و شروری که در دلت خانه کرده را ، رام خواهم کـــرد~. شور عشقی جاری‌ست در غرورت ، نگران نشو ، غرورت را نخواهم شکست~. هرگز آرامش ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺮﻓﺖ.٫_ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺩﺭ ﺲ ﻧﻢ ﻧﻢ ﻏﺮﺒﺎﻧﻪ ﺍﻦ ﻬﻮﺍﺭﻩ.~ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ،ﺑﺎﺩ ﻻﻻ ﻣﺮﺍ٫_ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣ ﺑﺮﺩ~ .٫_ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ٬ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ٫_ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻤﺮﻡ .٫_ﻣ ﻣﺮﻡ .ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ٫_ﺩﺭ ﺲ ﺳﻮﻥِ ﺍﻦ ﻬﻮﺍﺭﻩ.    –®شهریار که از احساس مهربانو به وجد امده ، و نگاه در چشمانش منبسط گشته ، لبخندی از سر شوق و تمجید ، بر چهره اش مینشاند و مهربانو هم از فرط خوشحالی ، محکمتر به پسرکـ تکیه میدهد ، گویی چشم انتظار ان است که شهریار او را در اغوش بگیرد. ولی ، شهریار هر از چندگاهی ، خودش را کمی بسمت مخالف میکشد تا ، به فاصله اش بی افزاید. صدایی از سقف چوبی بالای سرشان می اید ، گویی که کسی در اتاق بالایی در حال راه رفتن باشد نگاهها همزمان بسمت بالا شلیک میشود ، حتی گوشهای گربه نیز تیز میشود ، به اضطراب و دلهره‌ی  پسرکـ افزوده میشود. 

مهربانو از جای خود بلند میشود و با عجله ، روسری اش را از کمر چرخ خیاطی ، برداشته و به سر میکشد ، و با دستانش به شهریـار اشاره میکند که بنشین و ، آرام و بیصدا بمان. پسرک به حالت نیمـ خیز و اماده باش در امده تا در صورت نیاز به اتاق بغلی برود و خودش را پشت ، تخت خواب قدیمی پنهان کند.  ®(مهــربانو پس از لحظاتی کوتاه- خنده کنان باز میگردد ، درحالیکه بچه گربه‌اش را در اغوش گرفته ، وارد ایوان و سپس درؤن دل تاریک و سیاه اتاق میشود ، و شمع را خاموش میابد ، با اضطراب و نگرانی ، کورکورانه و لاکپشتــوار به پیش میرود تا به ضلع چهارم میرسد ، به ارامی  پسرکــغزلفروش را صدا زده و نزد خویش فرا میخواند ، ولی جوابی برنمیتابد ، با غمی عمیق به ارامی در دل سیاه شب مینشیند ، و کورکورانه با دستانش ، کنج اتاق را وارسی میکند ، اما باز هـــیچ نمیابد ،  ، بر سر بچه گربه اش ، دستی به نوازش میبرد  و با اندوه آهــی از ته وجود ، میکشد)٫_ و زیر لب ، رو به گربه اش میگوید؛ ♪    ((آپـوچیـجان همش تقصیر توئه ، از بس شیطون بلایی -- خونه رو شلوغ کردی!  خیال کردم ، اقاجونم بیدار شده ، اخــه تؤ به این کوچیکی، چجوری از پله ها رفته بودی بالا؟ اصلا چرا رفتی بالا؟ ها؟ مگه نمیدونی ، اقاجون از گــربه بدش میاد؟ مگه بهت نگفته بودم ، که نباید بالا بری هیچوقت؟ ها؟ آخـــه اقاجونم خبر نداره که من تو رو نگه داشتم و قراره مامانی تو باشم . اگه حرفامو گوش کرده بودی ، الان ، شهریار پیشم بود ، آپوچــــی جانه ، خیلی بدجنسی!. خبر دلمو نداری ، هـــی، دلم خـــونِ. اخه این اخرین فرصتم بود تا بتونم به عشقم برسم ،  اخه امروز با اون چیزایی که توی نامش نوشته بود ، اب پاکی رو روی دستم ریخت و بهم غیر مستقیم فهموندش که الکی دلمو بهش خوش نکنم ،  خدایا ، به فریادم برس ، من خیلی بی عرضه ام ، چون تو بهم یه فرصت دوباره دادی، تا شهریار امشب بیاد پیشم ، منم میخاستم حرفامو بهش بزنم ، اما قسمت نشد . خداجوون ، تو رو خدا ، یه فرصت دیگه بهم بده ، تا بتونم شهریار رو پایبند خودم کنم . اپوچی جان!، باعث شدی که تمآم ، نقشه هام ، نقش برآب بشه         صید از صیاد گریخت     

   ®(بچه گربه روی دامن گلدار مهری به خواب رفته . ناگه تمام وجود مهری از تابش نور امیدی ، روشن میشود . و بدون معطلی ، از جای خود بُرّاق و چابک برمیخیزد ، گربه از عمق خواب به کنج اتاق پرت شده و هراسان میشود. مهربـــانو با قدمهای کوچک اما تند و سریع ، از اتاق خارج میشود و سمت صندوقچه‌ی گوشه‌ی ایوان میرود ، خم میشود و پشت صندوقچه را با دستانش ، کنکاش میکند ، تا دستش به بند های بلند و سفیدِ پوتین‌ِ شهریار میخورد . با شوق و شَعَفی توصیف ناشدنی ، پوتین ها را در می اورد ، انجا خشک و بی حرکت ، در میان افکاری مَجهول ، گم میشود ، و در ذهن آشفته اش سوالی میشود مطرح ،٫_سوالی، سخت تر از کنکور!.  ®(مهربانو از خودش میپرسد: پس شهریارخان چطو و با چه کفشی رفته؟  او لحظه ای شاد و لحظه ای ناشاد میشود ، در دلش از خدا تشکر میکند )          چشم انتظار معجزه          دست به دامن خدا       عطش یک فرصتی دوباره 

   زیر لب زمزه کنان میگوید ؛♪(( خدا جون ،مرسی-- کنیزتم . خداجون عاشقتم ، میدونم که پشت هر اتفاقی یه حکمتی نهفته ،. پس منم اینو به فال نیک میگیرم حتم دارم ، این پوتین ها ، برام به مفهوم ، یک فرصت نو و دوباره است. زیرا یقینن فردا ، برای پس گرفتن ، پوتینهایش ، باز خواهد گشت . و این بهانه ی خوبی‌ست برای دیداری مجدد.)).    سپس با احتیاط پوتینها را سرجای قبلی برمیگرداند ، و خم میشود تا بچه گربه اش را بردارد و در اغوش بگیرد. سپس قبل از ورود به دل تاریک اتاق ، مکثی معنادار میکند و بازگشته و به پشتش نگاهی مشکوک میکند. گویی کسی در حال نگاه کردن اوست و انتهای باغ ، لا به لای تنه‌ی قطور درختان توسکا و در پوشش سیاه شب ، پنهان شده . ولی غیراز صدای شُر شُر و باد و بوران ، چیزی جزء سیاهی مطلق یافت نمیشود.  

حسی فراطبیعی به مهربانو ، الهام شده و او میداند که بی شک شهریار در همان اطراف پنهان شده. او آپوچی’گربه‘ را دو دستی و محکم در آغوش گرفته ، و با اندوه و غصه به آرامی وارد اتاق میشود ، همه جا سیاه و تاریک است و چشم غیر از یک فضای خالی از نور ، هیچ نمیبیند. او با پشت پایش ، درب چوبی اتاق را هول میدهد تا بسته شود و گربه نتواند باردیگر باز از اتاق خارج شود. با قدمهایی مورچه وار ، سمت پنجره میرود که پایش در بین راه به جسمی میخورد، از صدایش اینطور میتوان دریافت که ، ان جسم ، فنجان چای بوده .  مهربانـــــــو مینشیند و چهار دستو پا به پیش میرود تا مبادا باز به جسمی بزخورد کند. دو وجب که سمت پنجره پیش میرود ، دستش به چیزی نرم میخورد ، با تعجب دستش را با ترس و هراس میکشد. زیرا به هیچ عنوان چنین جسمی پرمو و نرم و کوچک در اتاقش وجود نداشت. 

پس چه چیزی میتواند باشد ، از کجا آمده! دوباره با احتیاط دستانش را سمت آن شی میبرد تا شاید از لمسش بتواند حدس بزند که آن شی چیست‌ . اما در کمال تعجب اینبار خبری از چنین چیزی در دل سیاهه اتاق و بروی زمین چیزی نیست. مهری کور کورانه و با دستانش عجولانه پیرامونش را میکاوَد ، تا دوباره دستش به آن جسم و شی ناشناس میخورد، او شروع به دست کشیدن به روی سطوح آن میکند ، که ناگهان آن شی تکان میخورد و راه میرود ، مهری با وحشت جیغی خفیف میزند و دستانش را مید ، در کسری از ثانیه  اشتباهش را میفهمد ، زیرا او حضور بچه گربه‌اش را در اتاق فراموش کرده بود ، او بالاخره انتهای عرض فرش را لمس کرده ،  و با دستانش به لبه ی تاخچه ی زیر پنجره ، میرسد  ، انگاه برمیخیزد ، تا برای روشن شدن تکلیف ، و نجات از تاریکی ، شمعی روشن کند . اولین تلاشش ، برای روشن کردن شمع به شکست منجر میشود ، در دومین تلاش چوبـکبریت ، از کمر میشکند ، چوب کبریت بعدی از دستان ظریفش می‌افتد ، قطع نخاع ، و بعبارتی جانباز میشود  ٫_در تلاشی پرتکرار  یک به یک ، چوبکبریت‌ه‍ای درون قوطی را به شهادت میرساند اما ، هیچ یک ، حتی جرقه ای هم نمیدهند ، گویی دســـــتان لــرزان و خیس مهربانو ، گوگــرد ـکبریــت را مرطوب نموده و کبریتها روشن نمیشوند،  مهربــــــــانو ، اخرین چوبــکبریــت را امتحان میکند و ان را تا مرز اشتعال ، به خط مقدم جنگ با قوطی کبریت پیش میبرد و شعــله ای خلــق میشود آنرا را با شمع پیوند میدهد. و در نهایت امر ، نور زرد رنگی، زاده میشود. از زایش نور شــــمع ، سیاهی‌وغم ٫ کم کم در اتاق محو میشود . و بچه گـــُــربه مابین نور زرد شمــــــــع و تن سردِ دیوار ، می ایستد!.در انعــِکاس نـور بر سطح ِدیوار ، سایه‌ی بچه گـــُــربه خلق میشود به آرامی رشـــد میکند و  قـــامتش را بلندتر و اندامش را همچو یک شیر ، تنومند نشان میدهد. گـــُــربه از سایه‌ی خویش میترسد ، و به اتاق خواب پناه‍نده میشود و به زیر تخت خواب میرود.   ، در همین لحظه جریان برق به تیرچراغ و کنتور باغ باز میگردد. و لامپ مهتابی بالای سر مهربــــــــانو ، لحظه‌ای چشمک میزند. و یکــ قدم مانده به روشن شدن ، گیر میکند و مهتابی بلاتکلیف در آسمان اتاق ، به استخاره‌ مینشیند.

 مهربـــــانو برمیخیزد و کلید برق لامپ مهتابی را باز و بسته میکند و همزمان زیر افق مهتابی ، عمود می ایستد و دستانش را به کمر زده ؤ متعجب سمت سقف نگاه میکند و پس از چند چشمک کوچک و تلاش برای روشن شدن ، با کمی تاخیر نور در فضای اتاق جاری میشود ،و با روشن شدن چراغ ، آشفتگی و هرج مرج آشکار میشود ،و مهری با حیرت به اطراف نگاهی می‌اندازد ، او  فنجان چای که به گوشه ای شوت شده‍ بود را، وارونه روبه قبله می‌یابد، کمی جلوتر تعداد متعدد چوب کبریتهای شکسته و نم کشیده ، سرگردان و متواری از هم، نقش فرش شده‌اند ، ظرف شیر که از گربه اش قرض گرفته بود و زیر چکه های سقف نهاده بود را نیز وارونه و خالی مییابد.، سمت دیگر نیز، ردپای چای برفرش جاری‌ست.

در این میان مهربــــانو با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز ، خیره به کلاه لبه دار شهریار و دست کلیدش مانده که ، روی تاخچه کنار کیف پولی باقی‌ست . و در این لا به لا ، جای بچه گربه اش خالیست. مهربانو  از ته دل ، نفسی با شادمانی میکشد و بی اختیار  لبخندی پنهان بر چهره اش مینشیند ، ”زیرا با مشآهده‌ی کیف و کلاه و دسته کلید شهریار که جا مانده ، و با توجه به پوتینهایش ، به این شک افتاد که شاید اصلا شهریار نرفته باشد،  بلکه تنها با شنیدن صدا از اتاق بالایی ، از ترس روبرو شدن با پدر مهربانو ، شمع را خاموش کرده و سپس در گوشه ای از باغ پنهان شده مهربانو سریعآ به ایوان میرود و سمت تاریک باغ ، ، باصدای ظریفش و با لحن مخصوص دلبرانه ، به آرامی ،اسم او را میخواند و صدایش میکند؛ »♪ شهریــــــار! شهریــــــار جان!. اقا شهریــــــار هنوز اینجایی؟ اما پاسخی نمیگیرد _بادیگر ناامیدانه و دست خالئ به اتاق باز میگردد و درب را میبندد ، و اینبار خلا و جای خالیه بچه گربه ی شیطان و بازیگوشش را حس میکند و پیش پیش کنان زیرلــب ، دنبال ردپایش میگردد و میگویـــد›♪ ”آٓٓپوچـــیجانه ، کجا باز دَر رفــتی شیطون بلا؟ 

  ® نگاهش به درب نیمه بازی که بین دو اتاق است می افتد . و گربه‌ی سرخوش از اتاق کناری و از زیر تخت‌خواب به سمتش میدود . و پشت‌بندش ، درب اتاق به ارامی بازتر میشود و لولای خشک درب ، جیغ میکشد. و مهربانو که گربه اش را در اغوش گرفته، با ابروهای بالا رفته و چشمانی درشت ،به ارامی سرش را بالا می اورد وخیره به درب میماند ، و با باز شدنِ درب ، شهریار نیز با دلهره و تردید ، با نگاهی مضطرب ، از پشت تخت خواب بیرون می آید. و سرش را به مفهوم تایید و یا سلام ، تکان میدهد. و با لُکنت و جویده جویده میگوید ؛♪ بـ بـخدا ببــ ـببخشـید. ®مهربانو که از فرط شوق و شعف ، خشکش زده ، در چشمانش اشک حلقه میبندد . پسرکــ نزدیکـ تر میشود ، و چشمش ، به اولین قطره‌ی اشکی که از نگاه بانو ، بروی گونه هایش سُر میخورد ، می افتد . 

و برای ختم به خیر کردن و دلجویی ، بانو را در اغوش میکشد ، بی توجه به اینکه ، بچه گربه ای اغوش بانو‌ست و بین اغوششان ، گیر کرده ،  بانو ،  از چنین حرکت و رفتاری ، به اوج هیجان میرسد و از سر شوق اشکهایش به گریه مبدل میشوند، و در ان لحظات ، قلب بانو  تندتر از هر زمان دیگری ، در سینه  میطپد. و بچه گربه به دست فراموشی سپرده میشود و از اغوش بانو طرد شده ، و درگیر حس حسادت میشود ، و گوشه ی تنهای اطاق به نظاره مینشیند که چه راحت جایش را ، پسرکی قد بلند و ،  جود ، در اغوش بانو تصائب میکند.سپس بچه  گربه بعد از کش و قوس دادن اندام خود دهانش را تا سرحد توان باز میشود و چشمانش بسته .         خمیازه ای کشدااااااااااار  و طولانی    

    او خمیـــــازه ای را اغاز میکند~ ”مهربانوکه خود را درون ‌احساس غریب و جدیدی یافته ، و برای اولین بار در زندگیش ، اغوش یآر را لمس کرده ، تمام وجودش از شراب عشق پر شده و در لحظه ای بعد لبریز گشته و سرریز  در جام شهوت میشود ، سپس بی اختیار شُــل میشود ، و در اغوش یار  وا میرود ، شهریار با تعجب حلقه ی دستانش به دور بانو را باز میکند و همچون فردی از هوش رفته ، بروی خط تقارن اتاق نقش بر طرح فرش میشود . انگاه بچه گربه ، خمیـــازه اش به انتها میرسد، دهانش را میبندد و چشمانش باز میشود ، و پسرک را تنها ایستاده و  بانو را ، نقش بر زمین  میبیند. پسرکــ با دست پاچه‍ گی از بانو میپرسد ، چه شده و چرا چنین غـــش اورده! بانو ، که فشارش بالا رفته و احساس گرما میکند ، روسری اش را با بی رمقی،  در میاورد ، پسرک درب رامیگشاید ، تا هوای تازه‌ای وارد اتاق شود ، بانو از ترس چشمان کنجکاو و شب زنده دار مستاجرانی که ابتدای باغ ساکن هستند ، از پسرکــ میخواهد که بنشیند تا سایه‌اش بروی پرده سفید پنجره نیفتد. شهریار در بُهت و حیرت ، گیج گشته از حوادثی که پیش چشمانش بوقوع پیوسته.  اما او ،حتی اگر هــم بفهمَد که چه ماجرایی در جریان بوده باز، بخاطر احترام و حُرمتی که برای مهربانو قائل است ، هــیچ نخواهد گفت. و برویش نخواهد آورد. مهربانو کمی بعد ، برای تغییر جو سنگین محیط ، بی مقدمه ، از جا برخواست ، طوری لبخند میزد که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. شهریار محفوظ به حیا بود و رنگش مثل گَچِ دیوار شده بود. او برای خالی نبودن عریضه ، استکان را تا انتها هورت کشید ، آنگاه چشمش به استکان کناری افتاد و تازه متوجه‌ی اشتباهش شد. زیرا او چای مهری را تصادفأ بجای چای  خودش نوشیده بود. آنگاه از شدت خجالت چنان تغییر رنگ داد صورتش که از سفیدی گچ  ، روبه سرخی رفت. مهری شروع به حرف زدن و ابراز احساسات عاشقانه و غیر مستقیم کرد . او چنان با آبو‌تاب ، دکلمه میکرد که گویی روح یک شاعره در وجودش ، ظهور و حلول کرده باشد.   مهربانو؛ ″شهریار!. شب‌های من، بی‌تو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بی‌نَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق  به عقربه‌های ۷، برسند تا من رأس کوچه‌ی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، با یک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بی‌وقفه‌ی زمین میدهم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماه‌تاب ، جاری میشوم. شبهای من، همچون سیاه‌چاله‌ای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم .زندگی در عشق سخت است. عاشقی در انزوای این باغ ، سخت‌تر. _تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده‌ خاطر میشود .  نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشق‌پیشه‌ام می‌آیند.  . من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکسته‌ام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساخته‌ام.  من با این نافرجامی ،قُمار عاشقی را باخته‌ام. آه. بخدا که من از حکم دل ، و دست روزگار در بازیِ فَلَک خسته‌ام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که می‌آیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانه‌ای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بی‌مهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بی‌اختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگو‌أم. آنگاه روحم به کالبدِ بی‌حجاب و دیوانه‌ام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد تا بلکه کمی آرام گیرد این جسم خسته!

    ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده و باطل نکند  ،بگویم که می گذرد ، که غصه نخورد _ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیه‌های بی‌پایان خسته است. این روزها ، کِشتیِ روحم در دریای طوفانزده‌ی احساس ،در هَم شکسته. من ناامیدانه سوار بر قایقی کوچک از جنس ماتم و گریه ، ملتمسانه ، چشم به دوردستهای نامعلوم دوخته‌ام . به امید دیدن ساحل امن آرامشی که به وسعت آغوش توست. اکنون دراین لحظه که کنارت نشسته‌ام ، در پهنه‌ی بیکران عاشقانه‌هایم ، همچون تعبیر ، رسیدن به یک قدمی ساحل خوشبختی‌ست. گویی که قایق کوچکم در دریای عمیق اشکهایم ، گذر کرده و نیمه‌شب ، آرام و بیصدا، در گِل نشسته. اما تمام تار و پود وجچدم از زخمهای طوفانی که ازآن گذر کردم ، در غم شکسته. غمی بی انتها که از شورعشق تو ، به روحم بسته. این روزهای بیقرار ، انعکاسِ نقش من چون سایه بر تن درختان بلند توسکا ، هر روز آرام و سر به‌زیر بی وقفه می رفت و دو باره باز می آمد .   ، لااقل برف نمی آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ، پایت بلغزد ، بلکه در آغوشم افتاده و دلم از گرمیه وجودت آرام بگیرد. آهچه فکر احمقانه‌ای.  بارانی نمی بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می بارد این ماه های اول پاییز.  -جز اشک های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس هایت همسایه ی لباس هایم میشد. حالا فرقی نمی کند بودنت. مهم این بودکه من همیشه از عطرتو سوء استفاده میکردم. چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناک ‌ترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان است . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکی‌ست که دیوار نمی شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد

 . -®مهری هربار که صحبتش تمام میشد  ، نگاهی زیرکانه به چشمان شهریار مینمود ، تا اوضاع و شرایط را ارزیابی کند. و خاطرش جمع بشود که مبادا شهریار از مسیر تعین شده و جَـو موجود ، خارج شود. او در انتهای هر صحبتش ، و به محض ورود سکوت به محیط اتاق ، سریعا  شروع به نقل صحبتی جدید مینمود ، تا بدین طریق ، پله پله خودش را به او نزدیک‌ و نزدیکتر کند. مهری آسمان را به ریسمان میدوخت ، بین حرفهای بی‌ربط و باربط پُــل میزد و هوشمندانه تمام لحظات را ، تصائب مینمود، او متکلم وحده شده بود تا مبادا ، فرصتی به شهریار داده باشد که با کمی اندیشیدن ، از اشتباهش آگاه بشود. مهربانو همچون ماری خوش خطو خال و باتجربه، پیچیده بود بر دورتا دور افکار شهریار. آنچنان که لحظه به لحظه ، هوش و حواص را بیش از پیش میربود و او را غرق در مسایل حاشیه‌ای و گمراه کننده مینمود. حیله‌ی مهربانو ، چیز دیگری بود که حتی شیطان نیز در آن شب ، باید درس یاد میگرفت از نزد مهربانو. در عین آنکه خودش تنها شخصی بود که از چندوچونده ماجرا آگاه بود، اما باز چنان خونسردانه رفتار میکرد که خودش نیز گول میخورد و نقشه‌ی اصلیش را از یاد میبرد. هربارکه یادش می‌افتاد، لحظه‌ای سکوت میکرد و یک وجب به شهریار نزدیکتر میشد. او میچرخید و میپیچید به دور تقدیری نانوشته ، و شوم. جریان و روال طبیعی زندگیشان را با چنین نقشه‌ای ، از سیر معمول خارج مینمود ، و آینده را با اعمالش ، پیشاپیش رقم میزد.  هرچند ، اگر از حق نگذریم، نیّت کلی و هدف نهایی مهری ، چیزی جزء رسیدن و تصائب ، عشقش شهریار نبود ، اما روش غلطی را در زمان و شرایط و مکان غلطی انتخاب نموده بود.    -®چند دقیقه ای ، در آشفتگی و افکار مبهم گذشت ، و مهربانو ، فنجان ها را جمع کرده و ابی به دست و صؤرتش زد ، و جلوی ایینه ، گونه های ، رنگ پریده اش را با انگشتانش ، ویشگونی گرفت تا کمی سرخ تر بچشم آیند. در این حال ، پسرک ، مشغول جمع کردنِ چوبـ ـکبریتهای شکسته و افتاده بروی فرش بود ، مهربانو ، به اتاق بازگشت وبه نگاه شهریار ،لبخندی هدیه دادو کنارش نشست. شهریـار نگاهی به‌ساعت مچی‌اش انداخت ونگاهی به بانو ، انگاه تا خواست لب بگشاید و اجازه ی خروج و بآزگشت به خانه را بگیرد ، با مخالفت بانو مواجه شد ، مهربانو نگذاشت تا پسرک حرف رفتن را بزند، پسرک خوب میداند که ، ترحم و سکوتش ، سبب شده که بانو به او وابسته و دلگرم شود ، و اندک اندک ، روزها و قرارها یکی پس از دیگری بیاید و این وابستگی عمیق تر بشود ، حال اگر پسرک بانــو را پس بزند ، و بگوید که به او علاقه ای ندارد ، بی‌شک بانـــو در دره.ی ناباوری ها سقوط خواهد کرد.  مهربانو طلب یک آغوش را  زِ ،یــــــارش میکند! شهریــــــار نگاهی به مویِ پشت لب بانو و لمس اشتباهش میکند! مهربـ ــــــــانو ، زیر لب ، تمنای صدبوسه را ز شهریارش میکند! شهریــــــار ، از درماندگی ، فکر راهی برای نجاتش میکند! بانو ، دست در دست شهریــــــار ، نگاهی به نگاهه بی قرارش میکند! از نگاهه بیصدای پسرک ، گوش به عزم فرارش میکند! مهربـــانو با لحنِ دلبرانه ، اغاز به شیرین زبانی میکند!  نقل از کودکی تا  شیطنت هایش میکند ،  اقرار به دلبستگی ها یا که اشتباهاتش میکند !. بانـــو یکنفس ، و پیوسته صحبت میکند ، بچه‌گربه ، محو حرکت زلف پریشانش میشود. به یکباره حرف‌از هزاران خواستگارش میشود! آنگاه در تَجَسمی اغراق‌گونه، و خیالی ،  عاشقان سینه چاکش پشت درب باغ ، به صف میشوند .  بچه گربه ، از تعجب ، کج میشود.   شهریــــــار از بی‌ریاحی به لکنت میپرسد ؛♪ پس چ‍‚٬چ‍‚‍٬چرا مُجَـرَد مانده‌اید؟ -   

®بانو مکثی میکند~~ ، آب دهانش را به غلط قورت میدهد ، و اسیر سُلفه‌ای ناخوانده میشود . بچه گربه بعد این سوال احمقانه ، بیش از پیش با پسرکـ لــَج میشود. بچه‌گربه از سر تاخچه ، و لای پنجره ای نیمه باز ، به روی صندوقچه‌ی قدیمی میرود ، و به زیر سایبان ایوان به باران خیره میشود.  اما در داخل اتاق ، بانـــو به پسرکــ‌غزلـفروـش نگاهی ز عشق و تمنّا میدوزد و بعداز لبخندی ژگوند، با صدایی آرامتر و لطیفتر از سابق میگوید ؛ 

    ♪شهریارخان ،پیش از اینها از جنــس هرچه مَرد بیزار بودم ، قبل از دیدن قامت رعنای تو ، در عالم عشق ، غریب و بیکار بودم ، اما از زمانی که چشمم به چشمان جادوگرت خورده ، یک دل که نه! بلکه صد دل عاشق و شیدایت شده‌ام!. 

  بچه گربه ، از پشت شیشه‌ی بخار گرفته ی به تصویر ان دو خیره مانده .   مهربانـــو از فرط پر حرفی ، کبود گشته.و رو در روی شهریــــــار نشسته و گرم سخن شده ،و در ادامه ی ، صحبتهای بداعه و بی هدفش ، میگوید؛

  ♪((از نگاه اولی که چشمم به چشمت افتاد ، نگاهمان گره خورد به هم. یک سال اول ، از غم عشقت ، صدبار در خود شکستم. تا که عاقبت پنجشنبه‌ی زخم خورده‌ای به تقویمم رسید، تو آمدی همراهِ غروبی دلگرفته و رنجیده حال، از کنارم گذر کردی و من در حسرت قطره‌ای توجه و یا بلکه سلام ، خیره به تو ماندم. ولی افسوس ، تو ز کنارم چنان بی‌اعتنا گذر کردی که گویی منکر وجودم در روزگار بودی. آن شب که رسید به ساعت سیاه ، باغ در تیرگی غرق شد و من در حسرت ذره‌ای نور و روشنایی ، سوی نیایش با خالق عشق ، شدم گرم نیایش . در آن شب ،غمگین و افسرده حال ،همچون تمام شبهای دگر در خلؤت به رازُ نیاز ، و مناجات، من نشستم، در دلم با معبود خویش سخن گفتم. خطاب  حاضرترین ناظرترین قدرت کائنات گفتم؛ ♪ 

        خدایاا پروردگاراا ،آخر به این ناکامی گناهم چیست؟ مگرنمیداند پسرکـ سربه‌هوا که من به‌عمد هرغروب ،هم‌مسیرش میشوم!؟ خدایا، مگر نمیبیند که دلم شیفته‌ی چشمانش شده، از تجسم نگاه گیرایش ، سربه جنون میگزارم ، میشوم عصیان ، افکارم همچون نصیان میشود جاری در تمام وجودم ، از روح و روان تا رگ و قلب و هر شریان. انگار پسرک نمیبیند که از غم عشقش چشمانم شده گریان.  دلم گشته اسیرش ، و لبریز شده ز غصه، لحظاتم همه پرغم و حالو روزگارم هجران. خدایا از حکمت این عشق ، مانده ام حیران!.  بارالهی  ایا پسرک ، نمیخواند از نگاهم که که بیش از پیش اسیرش میشوم!  اینهارا در دلم زمزمه کردم و کمی قُرقُر زدم ، که ناگه چشمم به اینه افتاد و نگاهم، به زُلف سفیدم در قاب تصویر دوخته شد. ناگه شکی به دلم زد!  بی اختیار در غم شکستم!. و گفتم به گمانم ، این نافرجامی ، ریشه از سن و سالم دارد . خدااایا ، انقدر مست و شیدایش شدم که از حقایق دور گشته و رسوایش شدم! چطور تاکنون نفهمیده بودم که بی‌توجهی او نسبت به من، علت در تفاوت سنّی‌ام دارد. ناگاه از این جبر زمان ، به گریه افتادم من ، اشکهایی که سرریز میشد بی اختیار ، همچون اشکهای یک شمع، نقش میبست بر گونه‌ام آرام و دَرهَم. غم دو عآلم به دلم زد ، گوشه‌ی تنهای اتاق با قلبی شکسته ، غرق در اندو و غم نشستم من.  سرم را که از درماندگی و افسوس بیرون کشاندم  ، نگاهم از طرح فرش جدا گشت و از تن دیوار ، بالا رفت. نگاهم بر قاب عم ، روی دیوار نشست.  با بُغضی در گلویم گفتم روی به قاب عکسی خاکگرفته و بی نور؛  ه‍‌هِـ‍،ـ‍ی.  روحت شاد مادرم ٫-این اشکها همگی از دست توست. هرچه در زندگی کم دارم من، همش تقصیر توست ٫- هر چه درد میکشم در این دنیا ، هرچه غم دارم از این دنیا ، همش حاصل و محصول ، اعمال توست. ٫- زیرا که  زود بدنیا  آوردی مرا ، ٫_ خودت هم که نماندی در این آشفته بازار ٫و بیخبر رفتی،- رها کردی در این دریای طوفانی مرا   - چنین گفتم اما کمی بعد بی اختیار وجدانم بدرد امد ز گفتارم، و باز روی بردم سوی دیوار سمت قاب عم ، با شرمندگی خیره ماندم به چشمان مهربانش ، و نادم و پشیمآن گفتم؛ 

  که مادر ، دریاب مرا ، مادر زیبایم ببخش ، که روحت سزاوار شکوه و گلایه نیست! اصلا چه کسی گفته که تقصیر توست! ”حاشا کشیدم بر حرفهای خویش  که، نه! هیچ هم اینگونه نیست! اتفاقا زایش من ،خیلی به موقع بود ، سرموعد، و کاملا درست! حتم دارم که  گر فاصله‌ایست بین سن سال من و آن پسرک، سببش تاخیری‌ست که از جانب  اوست، و تنها تقصیر بی شکـ از مادر اوست ، زیرا که او محبوب ِمرا دیر و با تاخیر بیست ساله ، آورده بدنیا.•

       -®شه‍ریار جــاخورده و متعجب شده از چیزهایی که شنیده. او سخت درفکر فرو رفته. با خودش فکر میکند که آیا واقعا ، چنین عشق و علاقه‌ای در وجود مهری نهفته است. چشمان شه‍ریار گرد گشته و خیره به گلهای فرش، محو افکارش شده.   

  مهری؛♪ 

   شهریــــــار خان ، وقتایی که نیستی کنارم، توی خلوت تاریک و تکراری خودم ، انتهای این باغ ، غمزده ام. نرسیده به نیمه شب، احساس می کنم کسی نام تو رو در من صدا می کنه. می ترسم این عادتِ عجیب، بلای جانم بشه . در فردا هایی که شاید این قرار نانوشته از خاطر هر دوی ما رفته باشه، شاید سالهای بعد وقتی ساعت شهرداری ، 12 بار نواخت به خاطر نیاریم که ما همیشه در این لحظه از شب ، در خفا و دور از چشم مستاجرها ، به هم میرسیدیم ،  سلام میکردیم و بعد چای می‌خوردیم و گپ می زدیم و دل به این فرصت کوتاه خوش کرده بودیم. اما نه! هزار سال هم که بگذره، همیشه چیزی در این لحظه منو یاد تو می اندازه. من به این لرزش مدام دست و دلم پیش از هر سلام، عادت کردم. و تو میدانی تکرار این ،قرار، اتفاقی نیست. عشق ادامه‌ی عادته!  که تو رو ٬٫ که منو، ٬٫ به حسی پیوند میزنه. که می تونه تا همیشه بعد، بعد از ما، سالها بعد از ما ادامه داشته باشه.   

   -®شهریار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته و مات و مبهوت این همه احساس و سوز عشقی شده که دور از چشمانش ، بر مهربانو گذشته ، با تمام وجود ، دستان کوچک مه‍ربانو رادر دستانش میگیرد و بوسه‌ای ازسر عشق به دستان لرزانش میزند. بیرون اتاق ، باران به شدیدترین حالت ممکن میبارد و صدایش باصدای باد، پیوند میخورد ، دست سنگین باد ، بر صورت درختان باغ ، سیلی میزند، و تک تک برگهای زرد باقیمانده از شاخه ها جدا گشته و به دستان سرد باد سپرده میشوند. در این میان ، شاخه‌ی جوان درختِ گِـردو، در هجوم طوفان ، مغرورانه می‌ایستد ، و خم نمیشود. طبق قانون نانوشته‌ی باغ ، هر درختی که مقابل باد و طوفان سرخم نکند ، محکوم به شکست خواهد بود. و عاقبت دستِ بیرحم‌و بی‌تَرَحُمِ طبیعت، عدالت‌را اجرا میکند ، و شاخه‌ی جوان درخت‌گـِردو شکسته میشود. بچه گربه ، پشت صندوقچه‌ی پیر ، بروی پوتین های شهریار به‌خواب رفته ، و خواب آفتاب را میبیند. د 

  درون اتاق پسرک دلش برای دل کوچک و تنهای مهربانو سوخته ، و اشک در چشمانش حلقه بسته ،  و اما در مقابل- ، بانو خیره به پسرک ، غرق تفکر شده و میبیند که با چرب زبانی هایش ، پسرک حسابی پخته و نرم شده ، و نهال فریبش ، بِوٰاسِطِه‌ی دروغ هایی که فی‌البداعه گفته ، به ثمر نشسته ، و جوانه زده. حال به نقشه‌ی خود امیدوآرتر از همیشه میشود ، و مُصَمَم تر و پابرجاتر از سابق ، عزم خود را برای تصائب پسرک جذب میکند

     انگاه پنجره‌ی کوچکی در ذهنش باز میشود ، و نور امیدی را به وجودش میتاباند. حال اخرین درختِ حیله ، و دسیسه در درون افکار بانو ،  به بار مینشیند . او که در راهه رسیدن به معشوقش از هیچ کاری ، کوتاهی و دریغ نمیکند ، بخوبی بر اوضاع واقف است که این اخرین ، شانسش برای تصائب شخصی‌ست که با تمام وجود عاشق و شیفته‌اش  است . او که هرگز در زندگی ، تن به شکست نداده ، اینبار نیز به هر قیمتی ، پیش بسوی  رسیدن به پسرک گام بر میدارد. و اخرین تیر خود را در تاریکی رها میکند ، تا بلکه از هر جهت ، شهریار را وادار و مجبور به ازدواج با خود کند ،آنگاه در حالتی مضطربانه و با حال و روزی ملتمسانه ، و با لحنی ساختگی و لبخندی مصنوعی و کرایه ای ، رو به پسرکــ، میگوید؛ ♪

  شهریــــــار جون تازه یادم اومد که از تو هیچ پذیرایی نکردم من! وای خدایا ، من چقدر هول شدم امشب ، و آصلا میزبان خوبی نبودم . 

شهریارجون، شما به من بگو که ، انــــار، دوست داری؟. برای باغ خودمون هستش. من هرسال ســـُرخ ‌ترین انارها رو کنار میزارم برای مهمان هامون توی شب یلدا.

_پسرک با لُکنت و از سر خجالت و تعارف میگوید؛♪  (مــ،مــرسی ، مـ من دددیگه ـبـرم خـوخـونه!) 

  بانو با شوخ‌طبعی و با مهربانی میگوید؛ ♪نترس نمیخوام بمت. پاشو بیا بریم توی اتاق خوابم ، چون انارهارو توی چمدون زیر تختم میزارم همیشه.   

 

  -®شهریــــــار تمام حواسش به این نکته بود که ، خودش چند دقیقه قبل از ترس ورود اقاجون ، در اتاق خواب و زیر تخت خواب ، پنهان شده بود ولی ، در آنجا که هیچ چمدانی وجود نداشت ، پس بانو کدام چمدان را میگوید، اصلا کدام ادم عاقلی انارهای سرخ شب یلدا را در چمدان پنهان میکند؟

  در نهایت پسرک پیش خود به این نتیجه میرسد  و باخود میگوید؛ که بانو واقعا ، یک تخته‌اش کم است. ولی نمیتوان گفت که خُــل است ، اما یکم عجیب است ، و گاهی شیرین میزند. هرچه است ساده و بی‌ریاح‌ست. همینکه کسی باشد که آدم را دوست بدارد و بی‌منّت محبت کند، کافی‌ست. 

√\/__انگاه پسرک برای خالی نبودن عریضه میگوید ؛ 

♪(اِ اِتفاقأ مــ مـا هم در بـ‌،باغچه‌ی حَ‌حَیاط طمان دِ دِرخت انار دداریم).    -

®مهربانو بی توجه به دروغی که لحظاتی پیشتر گفته بود ، از بی ریاحی در ادامه ی حرف شهریار میگوید؛

 ♪ (خوش به حالتون ، خداشانس بده. والا ما که توی این باغ به این بزرگی ، همه جور درختی داریم ، مثلا درخت توسکا ، یا کاج و بلوط و درخت رز یادرخت انجیل ، درخت گردو ، درخت تبریزی ، درخت خرمالو و درخت گلابی ، درخت البالو ، درخت نارنج ، ولی درعوض ما فقط یه درخت انار داریم ، که اونم از شانس بد ما ، انار ترشِ. )

   ®ناگهان سکوتی مبه‍م و معنادار فراگرفت اتاق را. و پسرک با تعجب و سردرگمی از حرفهای متناقضی که بانو میزد ، خیره به بانو خشکیده شد. انگاه لبخند از چهره ی بانو گریخت و  بانو به چهره ی متفکر و مشکوک شده ی شهریار نگاهی انداخت و سریع پی به اشتباهش برد و با لحنی شوخ طبعانه ، برای جبران اشتباهش گفت؛

     ♪ (الانم اون انارهای ترش رو با رنگ قرمزشون کردم ، تا بجای انار شیرین بزارم جلوی مهمان هامون. شوخی کردم ، چیه ترسیدی (قهقه‌ی خنده) .

  -®پسرک از خنده های کودکانه‌ی بانو ، خنده اش گرفت و جَو از خشک بودن درآمد و دوباره صمیمیّت اوج گرفت. سپس بانو با چشمانی مَست و لبخندی در عمق نگاهش، دست شهریار را در دستش به مهر گرفت ، و اورا به اتاق خوابش برد، و درب چوبی را پشت سرش جفت کرد. و چفتش را انداخت. پرده هارا کشید، و برق را بست.

 

 √\/__شب به نیمه رسید ، طوفــــان خشمگین و بی عاطفه  تر از ان بود که به شاخه های ضعیف رحم کند . و با هجوم طوفان ، شهر آشفته و پریشان گشت، 

  در محله‌ی ضرب ، نیلیا در تبی سخت میسوخت ، و پیوسته در خواب هزیان میگفت. مادربزرگ ، بالای سرش ، بیتاب بود و بی وقفه ، دستمالی سفید و تاشده را با اب ، مرطوب میکرد و بر پیشانی و پاهای نیلیا میگذاشت. نیلیا در کابوس و تب ، تقلا میکند و میان هزیان هایش ، اسم داوود را بی نوسان و پرتکرار ، به زبان میاورد. گاه از سیم ویلونش ، حلقه‌ی دار میبافت و خودش را حلق آویز میبیند ، و ناگاه از شدت ترس و هیجان ، نفس نفس ن و متعجب ، از عمق خواب و کابوس به بیداری و اغوش مادربزرگ پناه میبرد

  . _درون باغ بزرگ ، درختان هلو ، یک در میان از جنگ با طوفان ، زخم برمیداشتند و شاخه - شاخه شکسته و بر متن خیس باغ می افتادند. درون 

خانه‌ی دو طبقه‌ی اشرافی ، فرخ‌لقا درون اتاق مجلل و بزرگش ، بروی تخت خوابی دونفره و بزرگ به زیر مَلحفَِه ای به رنگ’ آبـــی‌دربــــاری‘ با آسایش خاطر ، خوابیده بود. و هاجر درون اتاق کوچکی درپشت آشپزخانه، دچار دلهره ای بی دلیل و ناخوانده شده بود. و لحظاتش پر اضطراب میگذشتند ، او اسیر و گرفتارِ هجومِ افکاری آزار دهنده و منزجرکننده گردیده بود و به ناچار غصه هایش را ، زیر آستر ، پیشبندش ، پنهان میکرد و در زیر لب ، زمزمه کنان به رسم عادت ، صلوات میگفت 

. و شیطان را لعنت میکرد. و گاه شروع به خواندن حمد و توحید میکرد. سپس در جستجوی آیات در پستوی حافظه اش ، سوره‌ی کوثر را می یافت. و از اول باز همه‍ را تکرار میکرد. تا اینگونه به آرامش درونی خود کمک کرده باشد.  کمی بالاتر،  درون باغ کوچک بانو ، طوفان بر تن باغ تازیانه میزند، و مستاجرهای ساکن در اتاقکهای ابتدای باغ ، همگی با چکه کردن سقف ، و صدای سقوط قطرات در درون ظرف ، بخواب رفته بودند. در انتهای باغ ،’ آپوچی جانه‘ بروی پوتینها ، پشت صندوقچه‌ی پیر خواب بود پشت درب دوم اتاق ، حادثه ای بر پابود. و مهربــانو  دم گوش شهریار ، به ارامی نجوا میکرد و میگفت؛ » از شوق هم آغوشی تو مست و خرابم - بیا ای تنها هم آغوش من.مرا به آغوشت راه بده .بیا چشمانمان را ببندیم .می خواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره می خورد و هر دو از لذت در آغـــــوش هم نفس نفس می زنیم  از لذت متناهی جسممان ‌وجود نا متناهی خداوند را با چشمان بسته تصور کنیم .چشمانت را باز نکن . نه ! نه !لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده . اما گونه هایمان از اشک خیس .کاش در اوج نیازی که الان به من داری می تونستم غمخوار تو باشم.ای تنها هم‌آغوش من !بیا که احساسم را برایت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به لذت بوسه ای نفروخته ام !بیا که می خواهم وقتی دستانت را به روی قلبم می گذاری از فرط لذت قطره های اشک بر گونه ام بدرخشد . می خواهم با اشکهایت بر تمام احساسم بوسه زنی . !میخواهم اشکهایت تمام احساسم را خیس کند . بیا که سالهاست سر به دیوار نهاده ام . بیا ای تنها هم آغوش من . بیا !! و شهریــــــار ، درمانده ترین فرد ماجرا ، بیخبر از عواقب این حادثه بود.

★(صرف شدن فعلی از جنس رسوایی.)    _از هم دریده شد ، تن‌پوش شرم و حیاء . از جوشش چشمه ی احساس ،  کبوتر تشنه ی عشق ، پرعطش گشت ، شد بیقرار. از شوق وصال ، برخواست از بام عقل و تدبیر ، و پرکشید در اسمان احساس . انچنان مست ومدهوش پرواز شد که از سقف هفت آسمان گذشت و از پرواز سیراب شد.

  شهریار به خودش امد ناگه!. از کرده‌ی خود نادم و پشیمان شد . اما ، خودش خوب میدانست که پشیمانی بعد از چیدن میوه ی ممنوعه ، بی معناست. او قربانی ِ حوا وحوس شده بود ، و فریب یک حیله ی  ساده را خورده بود. او هرگز انتظار چنین ریسک و خطرى از جانب مهربانو را نداشت 

   عاقبت ماجرای ان  شب پیچیده گشت بر تقدیـــر ، آغازگری بود در سرفصلی جدید.   سحر از راه رسید . جو سنگین و سکوتی عمیق حاکم در اتاق بود به یکباره ، زنگ ساعت شماتع دار فی ، از اتاق  طبقه ی بالا بصدا در امد . همزمان صدای الله اکبر و بانگ اذان در فضا پیچید ، و در سکوت پس ازطوفان ، میشد صدای اذان را از مسجد در آنسوی محله به وضوح و رسا ، شنید . مهربانو دست پاچه ، از شوک برخواست و سریع از پله های چوبی به اتاق بالا رسید و زنگ س

بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   

L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦

        

               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.

ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.

اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم

: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی، درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .

صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، مي بينمت، روي كاناپه ي آجري رنگ بخواب رفته یی با يازدهمین زنگِ ساعت بلند ميشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاكت سيگارت ميروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه ميروی و زيرِ كتري را روشن ميكنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشويي میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورتت میزنی ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم

 

:هنوز هم دوستش داری؟

سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ ميكند.

با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی و یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی .یادم هست قبل از تحريم سيگارهایِ آمريكايی – مالبرو قرمز مي كشيدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روي كاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلويزيون كه يا از ديشب اصلاً خاموش نشده يا هنگام بيدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن كرده ای ،‌خيره ميشوی ،‌كه در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان ميدهد يا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگيرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نيمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میكنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سيگار و عطرِ مردانه كه از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرين روزي كه ديدمت تنت كرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهايت ،‌كوتاهِ كوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ كوتاه به تو مي آيد و تو خندیده بودی.

♣سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره يی رنگِ كاركرده يی،روی میز  نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره يی،دوستِ مشتركِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.

♥در كنارش زير سيگاریي پُر از ته سيگار و خاكستر ، يك پاكت سیگار سبز و با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب كه از مدتها پيش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روي ديوار پُر از عكس است مي توانم ببينمت،‌ اين عكسها ، شبيه مستنداتِ تاريخي اند ، كه تو را در سالهاي مختلف زندگيت گزارش مي كنند، شروع اين تاريخ دوران دانشجويي توست ،شروع كارهايِ دانشجويي ات ، همکلاسی ها، مي توانم تك تك دوستانت را ،‌در اين عكس ها پيدا كنم ، دوستاني كه هنوز ، يكي ،‌دو نفر از آنها ،‌كنارت هستند _ البته وقتي پول داری ،‌ يا مشغول انجامِ كارِ پُر منفعتي هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟

♥پایین تر چند تا عكس دیگرهم هست، مثل عكس هاي پشت صحنه ، پشتِ صحنه یِ فیلم هایت. چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ اين قيافه جدي را كه به خودت مي گيري ،خيلي بامزه مي شوی شبيه كارگردانهاي بزرگ،اما فقط شبيه كارگردانهاي بزرگ،مثل فيلمهایت كه فقط اسمشان شبيه،فيلمهايِ بزرگِ تاريخ سينماست _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقي كه مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آينده برایش مُرده.

♦وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع مي كنند به عقبگرد:‌ يازده ، ده ، نه ‌و روي عدد هشت مي ايستند، چند ساعت قبل از بيدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمايي را ،که روي تختِ دو نفره چوبي غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 

episode B [] |2| 

♠ غَلتي مي زنم ،‌جاي خالي و سَردت را زیر دستانم  حس مي كنم ، مثل بيشتر شب ها رویِ كاناپه، جلوي  تلويزيون خوابیده یی.  صداي تيك تيك ساعتِ كنار تختم را مي شنوم ، به ساعت نگاه مي كنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سيصد و…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر، خسته شده ام،شهری  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پيش با تو به این شهر آمدم .در يك روز گرم تابستاني مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولين روزِ زندگي مشتركِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتي سالگردِ ازدواجمان را .بلند مي شوم،دربِ حمام را باز مي كنم و به داخل حمام ميروم ، قطره هاي سَرد آب ، روي  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام اين هفت سالِ گذشته ، از جلوي چشمانم عبور مي كنند آن روزها گمان مي كردم ، خوشبخت ترين زن دنيا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر و این خانه گذاشت . همه چيز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفي نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان ميشود ،‌خودم را غرقِ كاركرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  كردی تا نااميدم كنی  ،‌از كارم ، از زندگي ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بي اختيار، قطره هاي اشك روي صورتم ردِ گرمي برجای مي گذارندو می گذرند، ‌شير آب را مي بندم و به طرف كمد داخل حمام مي روم ، حوله یِ تني صورتي رنگمم را بر مي دارم و تنم مي كنم ، از حمام بيرون مي آيم  روبروي ميز آرايش مي نشينم ،‌ به عكس خودم در آينه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه مي كنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آينه زنده مي شود.

     بی اختیار دستم به شيشهِ عطرِ خالي روي ميز مي خورد و زمين مي افتد، شانه را كنار مي گذارم ، شيشه خالي عطر را از زمين بر مي دارم، اين اولين هديه يي بود كه به من دادی ، ‌درش را باز  مي كنم اما ، دیگر هيچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نيمه باز اتاق ، نگاهت مي كنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” هميشه شنيده بودم كه عدد هفت ،‌ عدد مقدسي ست،‌اما،‌حالا، در هفتمين سالِ زندگیِ مشتركِ ما،نه قداستي هست نه عشقی.اين زندگي بيشتر از هر چيز نيازمندِ يك شهامت است.يكي از ما‌ ، بايد شهامت اين راپیدا کند که ‌اين حلقه را از انگشتش جدا كند ،‌ شايد اين طلسم هفت ساله ، بشكند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و كشوي لباسها یم را باز مي كنم.لباسِ زير،ساده ایِ سپید، يك بلوزِ صورتي و شلوار لي روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را كه هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع مي كنم ، بليط و پاسپورتم رابر مي دارم، نگاهي به ساعت دقيق حركت مي اندازم

:‌”مقصد :‌فرانکفورت، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول مرداد ،‌ هزاروسيصد و ‌

مانتوي خردلي رنگم را از داخل كمد بر مي دارم و تنم مي كنم ، با يك شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بليط و پاسپورت را داخل كيف دستي ام مي گذارم ، در حاليكه كيف دستي و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بيرون ميایم،‌ هنوز روي كاناپه خوابی،‌ خوشحالم كه مجبور نيستیم خداحافظي كنیم. از امروز، هر كدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوي آينده و توبا حسرت هایت به سوي گذشته.

 

مي توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور كنم ،‌كه بي خيالِ من رو به روي تلويزيون نشسته یی و تيم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشويق مي كنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو مي گذارم و كفشهايِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را مي پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟

____________________________________________________________________________________

Episode 3 اپیزود سه 

 

♦برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار وینستون ِ آبی روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. 

     شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم

 

برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.

 

کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.

صدایی در درونم میگوید ♪: زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد ♪. صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… 

   او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان_  تیرِ خلاصی ست برایِ من           

                                       .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پنجم را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد پانزده، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.

 

چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….

 

زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…

 

حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی سوم واحدِ پانزده زندگی می کند، 

 دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                    

             و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادوچند رااز یاد نبرده ام کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.

 

شهروزبراری صیقلانی 

L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥    

 

 

 اپیزود دوم داستان برگزیده     

   

[][]مجری و برگزارکننده_جامعهء پزشکی گیلان[][]معرفی برترین برگزیدهء مسابقه از بین ۱۳٤ ،اثر داستان کوتاه[][]مناسبت روز مادر ولادت بانوی محترمه ی عالم شیعه [][]اثر برگزیده ؛ جشنواره داستان کوتاه خاتم، [][] تم_باروری و درمان نازایی [][]نویسنده: شهروز براری صیقلانی[][] 

↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓

↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑

 

درون مطب نازایی دکتر فامیلی شهر رشت_ منیر با ابروهایی پر و پشت لبی پرتر از آن ، شالی را شه دور سرش پیچیده بود، روی راحتی چرمی نشسته بود، به صحبت های زن های کنارش گوش می کرد و نگاهش از دهانی به دهان دیگر حرکت می کرد. و زیر لب این جملات را می گفت و نحوه گفتنش را توی ذهنش تمرین می کرد.

(من میخوام حامله بشم، یعنی باید حامله بشم”

زن های با شکم های برآمده مثل توپ از کنارش رد می شدند و هر یک خبر از وقت زایمان خود می دادند. یکی دو مرد هم برای همراهی و نازکشی همراه همسران خود آمده بودند.

پیرزن پرحرفی که یک چشم نظرهم به روسری اش وصل بود و خال گوشتی روی لپش  ، کنارش نشسته بود.  همراه عروس پا به ماهش آمده بود و مدام  از سختی های داشتن بچه و بی وفا بودن آنها در این روزگار می گفت، که زنی در جمع با صدای بلند حرفش را تایید کرد:

-بزرگ کردن بچه اگه اسون بود که

با درد زایمان

شروع نمی شد. زن بدون آرایش بود و صورت ورم کرده ای داشت . تک و توک سفیدی ریشه موهایش معلوم بود . دستی بر کمر  و دستی روی شکمش از مشکلات دو فرزندش می گفت و با اشاره به شکمش از وجود ناخواسته سومی شاکی بود.

منیر حوصله شنیدن این حرفها را نداشت و دوست داشت سریع تر نوبتش شود . پیرزن سربرگرداند تا علت حضور منیر را جویا شود در حالی که  دکمه پالتویش را بازمی کرد بی مقدمه  گفت:

-این گر گرفتن تنم از همون هشت سال پیش  که یائسه شدم شروع شدم. تو که نشدی هنوز شدی؟ شدی؟

منیر با این که می دانست اغلب دو سه سالی بیشتر از سنش نشان می دهد ولی با سوال پیرزن عرق سردی پشتش نشست و

شروع کرد به تند تند پلک زدن .هر وقت موضوعی ناراحتش می کرد به همین حالت می افتاد. همیشه  از تغییر موقعیت خود فراری بود. اولین بار هم در چهارده سالگی خونریزی دردسر ساز نه هر ماه که به سراغش آمد حس بدی داشت .وقتی احمد  او را از دنیای دخترانه اش به نگی پرت کرد هم حس خوشی نداشت. همین طورحس خوشی برای رسیدن به یائسگی نداشت. هنوز خود را جوان می دید و با این که چند سالی نمانده بود باورش نمی کرد.

ولی  برای فرار از جواب دادن” ببخشید” آرامی گفت و پیش منشی رفت و خود را با بروشور های روی میز سرگرم کرد. پیرزن هم با نگاهش او را تا پای میز دنبال کرد و خود را به صندلی کناری اش رساند و سر صحبت را با دیگری باز کرد.

با اشاره منشی به سمت در اتاق پزشک رفت . سالها با دکتر نریمانی آشنا بود .دکتر نریمانی به احترامش بلند شد و با هم دست دادند و منیر روبرویش نشست. قبل از احوالپرسی های مرسوم منیر خیلی سریع و بدون مقدمه چینی گفت

من میخوام حامله بشم!یعنی باید حامله بشم. الانم اومدم هر ازمایش و توصیه ای که نیازه انجام بدم.

دکتر نریمانی لبخندی کنج لبش انداخت و گفت

-حالا حاضر شو معاینه بشی. چه خبره ! همین طور فیتیله بالا و بی ترمز داری میری؟

-جدی میگم

-خوبی تو؟احمد چی میگه؟اونم راضیه؟،

احمد خبر نداره!

-به قول مامانم گل شما زن و شوهر رو از یه تغار برداشتند . پارسال اومدی گفتی دادخواست طلاق داده و تصمیمون جدیه. حالا این جوری. اینا رو بیرون مطب هم می تونستیم با هم حرف بزنیم . اومدی وقت این بنده خداهای رو گرفتی

-ببین شوخی نمی کنم

-پارسال یادمه گفتم  تو الان چهل و خرده ای سنته چه وقت جدایی الانم میگم تو این سن حاملگی ضرر داره ،پوکی استخوان و هزار تا چیز دیگه که تو از من بهتر می دونی

پس از سکوت کوتاهی از پشت میزش بلند شد وکنار منیر نشست.

چت شده؟سرحال نیستی!چیزی شده؟

منیر بغضش را فرو خورد وبه اشک حلقه زده


شده  اجازه فرود نداد.کمی این پا و اون پا کرد و گفت

چه جوری بگم که دلم داره اتش می گیره میثم سه هفته پیش کم کم دچار مشکل حرکتی تو پاهاش شد

منیر  لرزشی در صدایش افتاد ، ادامه داد: حالا هم  کامل فلج شد .دکتر هام هنوز علتش رو نفهمیدند!

لبخند روی صورت دکتر نریمانی ماسید و با سکوتش دنبال کشف بیشتری بود.بغض امان منیر را نداد و اشک ها مانند شیر آبی که بعد از قطعی با فشار بیرون می آید بیرون ریخت و روی شال آبی رنگش لکه انداختند.

همان طور که با پشت دستش اشک را پاک می کرد گفت :شنیدم اگه بچه دار بشم و از خون بند ناف بچه ام استفاده کنم شاید بشه کاری کرد. خودمم در همین حد می دونم.ولی من باید حامله بشم .

دکتر هنوز دنبال کشف بیشتری بود و سکوت کشداری برقرار شد. می دانست منیر از ترحم و دلسوزی های نمایشی هم خوشش نمی آید.

 

منیر با گریه کمی آرامتر شده بود و فقط به حامله شدن فکر می کرد. یاد اولین بار که سر میثم حامله بود افتاد .۱۵ سال پیش بود شکم بر آمده اش را از همه پنهان می کرد و خجالت می کشید . این بار هم در آن سن به دنبال راهی بود برای پنهان نگه داشتن شکم! همان طور که سالها کل زندگی اش را از همه پنهان کرد.

 

به راضی کردن احمد و آشتی با او فکر می کرد . آیا می توانست او را ببخشد که با زدن برچسب  سرد مزاجی سالهاست با او کاری ندارد و جفت تنش را همیشه بیرون از خانه پیدا می کند ،  ولی مثل همیشه میثم تنها بهانه زندگی اش بود.

 

‌‌‌پایان 

          شهروز براري صیقلانی 

تیرماه1394

↑↑↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↑|↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑

↓↓↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↓|↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓

 

 L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 


   آموزش  نویسندگی  رمان مجازی    رایگان       مدرس       شهروز  براری  صیقلانی              اپیزود  اول  ←  چکیده ی جلسه ٔ   پرسش  و پاسخ   و  مبحث جریان سیال و ازاد ذهن  

      ♥ اپیزود   دوم    ← چگونه  رمان بنویسیم?         



12:07:34     آغاز جلسه  .    مدرس    شین  براری        سالن  امفی   آمفی  تئاتر  هنرستان   شهید  چمران  


جریان سیال ذهن  ♦♦ جریان سیال ذهن به ارائه جنبه های روانی اشخاص داستان می پردازد و به کل حوزه آگاهی و واکنش عاطفی روانی فرد گفته می شود که از سطح پیش گفتار آغاز شده و به بالاترین سطح که سطح کاملاً مجزای تفکر منطقی است، می انجامد. داستان السفینه» از جبرا ابراهیم جبرا از جمله داستانهای معاصر عربی است که به این شیوه نوشته شده است. نویسنده با ارائه آمیزه ای از دیدگاه دانای کل و تک گویی درونی، اندیشه ها و خاطرات و واکنش های عاطفی روانی دو راوی اصلی داستان را در برابر رخدادهای زندگی شان روایت می کند.
همواره در آثار ادبی، توصیف و روایت به شکلی غیرقابل تمایز در هم تنیده اند. همسو با پژوهش های روایت شناسانه در دهه های اخیر، نظریه های متعددی نیز به ارائه ی الگوهایی از کارکردهای مختلف توصیف در آثار متفاوت پرداخته و به هر یک از انواع ادبی، شکل خاصی از توصیف را نسبت داده اند. در این میان، توصیف در آثار رئالیستی و ناتورالیستی از جایگاه ویژه ای برخوردار و نقش آن در پرداخت رویدادها و شخصیت ها انکارناپذیر است. جستار پیش رو، با هدف تعمیم نظریه های مربوط به توصیف بر چندین داستان رئالیستی و ناتورالیستیِ معاصر فارسی، سعی دارد پس از مطالعه تاریخچه و جایگاه توصیف در رمان، نقش آن را در تعیین چارچوب مکانی-زمانی، رسالت آموزشی و به طور کلی زیبایی شناختیِ چند داستان کوتاه ایرانی تبیین نماید. گاه عنصری خنثی و توقفگاه در روند روایت نبوده بلکه از طریق شگردهای استتار آن در روایت، امکان پیشبرد داستان نیز فراهم میشود. علاوه بر تبیین رفتار و کنش شخصیت ها، توصیف در داستان-ها گاه به آماده سازیِ چارچوب مکانی-زمانیِ داستان می انجامد و گاهی نیز به شکل مجموعه ای از بینش های لغت نامه ای درمی آید و کارکردی آموزشی می یابد.
سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 
خداحافظ دوستان همزبان من .   
   مراقب بغل دستیاتون باشید
                   بازنشر           پرسش و پاسخ     از  هنرجویان  و مدرس 
موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 
عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ مدرس شهروز براری صیقلانی 1394/07/03 "16:45'  
_____________________ _________________ __
 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      
      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )
سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 
______________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
   شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،
 
__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما. 
من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 
______________________________________ __
   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 
________________________________________
*پاسخ 
ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03
_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 
________________ _________________________
• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03
    •پرسش_
        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!
"17:01' 
_________ __________ ____________ ________
•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟
. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 
_______ ____________ _____________________
*پاسخ
__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 
____________ ________________________ _____
 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 
           _پاراگراف : »         
. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دايم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 
او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 
از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت
، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   
او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،
الحق که صداق خوشی هم دارد   
او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 
متن ترانه گیلکی ؛ 
  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 
پس بزار ایپچی تره بگم که من
می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 
ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 
اگر نازو ناز بازی ببه !?.
، بیشتر از تو ناز دارم 
صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 
________________ _ ______ _________________
پاسخ* 
         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 
2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 
یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]
       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 
_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .
در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 
یعنی نباید بگی که هوا بد بود.
باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  
_________________________ ______________ _
•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03
CHE JORI OSTAD? • پرسش : 
"17:12' 
_______ ______ ______ _______________ _____
•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .
دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:18' 
________________ _______________________ _
• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش:       
خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'
____________ ___________ _________ _______
     پاسخ* 
       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 
مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'
_________________ ____________ _________
•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 
__________________ ________ ___________ _
•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_   
چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03
     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 
_______________________________________ __
  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 
 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}  
پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 
(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری
_____________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
پیرنگ چیست 
  نوشتن در خلاء پیرنگ ، سبب تشابهاتی بین اون نوشته با یک متن دلنویس یا بلکه دلنوشته خواهد شد. از حرفم به هیچ عنوان تعبیر غلطی نکنید که هر متن بدون پیرنگ ، حتما دلنوشته ست. نه چنین منظوری ندارم چون در سطوح نویسندگی بالاتر در میابید که گاهی آثار موفقی نیز از سوی دیگر بام پیرنگ افتاده اند ، یعنی نویسندگانشان آنقدر به سطح بالایی رسیده اند که اقدام به ساختار شکنی درستی زده و یک متن منحصر بفرد را با بکارگیری از ابزارهای صحیح مانند زمان و مکان و فضا در روایت ، فرم روایی صحیح و غیره یک اثر موفق خلق کرده اند. اما مادامی که شما دوستان در سطح مبتدی هستید و نوشته هایتان با پیرنگ آشنا نیست. باید بدانید که نوشته هایتان بی پیرنگ هنوز از دیدگاه اهل فن ، رمان و داستان نیستند . زیرا یک نویسنده ی حرفه ای مم به پیروی و آشنایی و تجربه ی پیرنگ نویسی میباشد. 
دوستان من را خارج از این محیط آمفی تئاتر بزرگ و شیک (منظور به مجتمع خاتم الانبیا بوده) در پشت ویترین کتابفروشی های سراسر کشور با نام شین براری میشناسند ، و این موفقیت نسبی خودم را بواسطه هفت اثر منتشر شده ام کسب کرده ام و هر کدام از اثار را مدیون پیروی از پیرنگ های پیشرفته و نو آوری شده ام هستم ، و شما باید با شکل استاندارد پیرنگ آشنا باشید و از ان پیروی کنید . 
(هرجلسه تاکید کرده ام که خودم را در دایره ی نویسندگان فارسی نویس نمیشمارم زیرا بقول فرمایش استاد فیاض پور ماچیانی من واقع بین ترین فرد راه یافته در جامعه اهل قلمم و به روشنی میدانم که فاصله ی چشمگیری با یک فرد اهل تخصص و نویسنده ی حقیقی مانند سرکار خانم زویا پیرزاد ، مرتضی مودب پور ، دولت آبادی ، هادی صداقت یعنی همون صادق هدایت روی جلد و امثالهم . دارم . پس از سخننام تعبیر غلط نشود . ) 
  و اما پیرنگ  
پی‌رنگ توالی علت و معلول در یک داستانه. پِی‌ْرنگ ساختار، چارچوب و نظم و ترتیب منطقی حوادث در یک اثر ادبی یا هنری مانند داستان، نمایشنامه و شعر ه . ممکنه علاوه‌بر پی‌رنگ اصلی، یک یا چند پی‌رنگ فرعی نیز وجود داشته باشه.
و برسیم به بیوگرافی ورود واژه ی پیرنگ به زبان فارسی : 
واژهٔ پی‌رنگ توسط جمال میرصادقی برای این معنی از هنر نقّاشی وام گرفته شده‌است؛ همانند طرحی که نقّاشان بر روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا پی ساختمان که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان بنا می‌کنند. واژهٔ پی‌رنگ» در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تأکید بر رابطهٔ علیّت هستش.
توجه به این نکته که طرح و خلاصه داستان با هم فرق داره، ضروریه .
در خلاصه داستان هدف نقل موجز و اجمالیِ داستانه . در حالی که طرح، روایت نقشه (اسکلت) داستان با تأکید بر سببیت (Causality) داستان شکل گسترده میگیره. 
طرحی است که نویسنده پیش از آفرینش داستان آن را ذهنی یا مکتوب طراحی کرده‌است. نسبت طرح و داستان در ادبیات (داستانی) با مفهوم طرح اولیه و نقاشی کامل شده در هنر نقاشی کم شباهت نیست.
منتقدین اغلب طرح را نقل وقایع داستان بر اساس سببیت تعریف می‌کنند. طرح را نقشه داستان نیز تعریف کرده‌اند. ادوارد مورگان فورستر مثال می‌زند که سلطان درگذشت و سپس ملکه مرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حَسَبِ توالی زمانی رعایت شده‌است. اما سلطان درگذشت و پس از چندی ملکه از اندوه بسیار درگذشت» پی‌رنگ است زیرا در این بیان، بر علیّت و چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شده‌است.
آنچه مولانا در حکایت شاه و کنیز می‌گوید:
گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان
ناظر به همین رابطهٔ علت و معلولی است.
تعریف پی‌رنگ در اصل، از فن شاعری ارسطو مایه می‌گیرد. ارسطو، پی‌رنگ را متشکل از سه بخش می‌داند: آغاز که حتماً نباید در پی حادثهٔ دیگری آمده باشد، میان که هم در پی حوادثی آمده و هم با حوادث دیگری دنبال می‌شود، و پایان که پیامد طبیعی و منطقی حوادث پیشین است.
از نظر ارسطو، پی‌رنگ ایدئال از چنان همبستگی و استحکامی برخوردار است که اگر حادثه‌ای از آن حذف یا جا‍به‌جا شود، وحدت آن به کلّی درهم می‌ریزد.
پی‌رنگ با عناصری چون شخصیت» و کشمکش» پیوستگی و رابطهٔ نزدیکی دارد و ممکن است به واژگونی و کشف منتهی شود
ادوارد مورگان فورستر تعریف ساده اما بسیار مفیدی از طرح (پی‌رنگ) به دست می‌دهد: داستان، روایت رویدادهایی است که در توالی زمانی منظم شده باشد. طرح نیز روایت رویدادهاست که در آن بر تصادف تأکید شده باشد. طبق تعریف فورستر بین داستان و پی‌رنگ تفاوت است از این سخن درمی‌یابیم که داستان نقل رشته‌ای از حوادث است که تنها بر طبق توالی زمانی، نظم و ترتیب یافته‌است در حالی‌که پی‌رنگ نقل حوادث با تکیه بر موجبیّت و روابط علی و معلولی‌است. تعبیر پی‌رنگ را به جای طرح (Plot)، در ایران برای اولین بار محمدرضا شفیعی کدکنی پیشنهاد کرد و جمال 
میرصادقی آن را به کار برد. پی‌رنگ در واقع همان بیرنگ است. بی‌رنگ طرحی است که نقاشان به روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا طرح ساختمانی که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان را بنا می‌کنند
شخصیت به موجودی خیالی در یک اثر هنری (رمان، فیلم، نمایش و.) گفته می‌شود که زائیدهٔ ذهن هنرمنده


    د     دا       دت          

کتاب شهروز براری صیقلانی   

  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میكشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میكند تا به بهانه اش برود و به طوطی كاسکو سری بزند .

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ك ک ک كیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ، مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟. اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشك هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای كودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از خستگی. خوابش. گرفته باشد  

مریم که تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  

مریم رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند ‌

ادامه دارد. 

پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷ 

  بیست سال بعد. . . . 

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   

و بلیط یکطرفه

نویسنده. شهروز براری صیقلانی 

فی البداعه 

      

                


  

 

دانلود رایگان فیلم مطرب  

سریال دل

شهروز براری صیقلانی نسخه مجازی  

کتاب رمان مجازی اثر شهروز براری صیقلانی   سکته عشقی

 

  ♣♣     شهریار بروی کاغذ پاره ای مینویسد ؛ _غرور مردهای شهر شده بازیچه دنیا _همه انگار خوابیدند در این شهر پر از رویا_ همه از "پول" میگویند کسی از عشق شاکی نیست_ چه حالی داره اون روزی که میگردی پی روزی _ولی در آخر شب باز ته جیب هاتو میدوزی _برای مرد های شهر من شرف یعنی یه لقمه نون _ برای این هدف هم هست ،همه افتادن از دینو ایمون _همه افتادن از عرشو به زیر فقر میمیرند _به بزرگ پای آن بالانشینان جای میگیرند       

چند روز بعد

 

.


  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میكشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میكند تا به بهانه اش برود و به طوطی كاسکو سری بزند .

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ك ک ک كیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ، مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟. اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشك هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میری۹ت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای كودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و تمام مدت مشغول تلاشش برای مخفی کردن جسد بوده 

  سی سال بعد. . . . 

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این سی سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   


در زندگی معجزه دیده ام . اما یستگی دارد شما تصورتان از معجزه چه باشد ؟ من اولین بار در دو سالگی از طبقه چهارم اپارتمان سقوط کردم و بدون برداشتن حتی یک خراش زنده و سالم ماندم .البته دکه ی سبزی فروشی مادر اقافریبرز که برویش آفتاده بودم خراب شده بود .

  من خوش شانسم 

مثلا ابله گرفتم ، و فقط سه تا جوش زدم یاکه توی تصادف مهیبم ، بهار دنده عقب زد به من ، و من زنده موندم ، پرچم لعنتیم رو کوبیدم به سقف . شما گوشتون با منه دیگه!!.نه؟. 

در شش سالگی با تفنگ کلت کمری دوست پدرم که پلیس بود به پای خودم شلیک کردم و گلوله از فاصله ی دو انگشت بزرگ پایم رد شد و در عوض چون طبقه ی دوبلکس یک کلبه ی چوبی ایستاده بودم گلوله در طبقه پایین به باسن اقا خلیل اصابت کرد و باقی قضایا

 . من در کودکی مریض هم خیلی میشدم مادره کم سواد و عزیزم بجای دکتر ، مرا پیش رمال و جادو گر میبرد ، تا هفت سالگی از بس که کاغذهای دعا و سرکتاب و طلسم شکن و دعای رفع بی بختی را درون نعلبکی اب گرفته و داده بودند خورده بودم که به مرور در این زمینه متخصص و کارشناس تجربی شده بودم و از طعم اب درون نعلبکی میتوانستم بگویم که ان دعا را کدام رمال و یا جادوگر و یا فالگیر نوشته و دعا در چه زمینه ای هست . خخخ

خب البته از سر تجربه ی فشرده در سن کم. و تکرار مکررات یاد گرفته بودم ان اب نعلبکی که رنگش به ابی میزند. یقینن دعای رفع بی بختی ست. چون از بس که طولانی بود که پشت و روی کاغذ را پر از واژه و کلمه میکرد و خب جوهر در اب ولرم نعلبکی پخش میشد و. اب نعلبکی به رنگ جوهر در می امد .    

خلاصه سر تان را درد نمی اورم. من تا به هفت سالگی. از بس جوهر خودکار و یا جوهر نبات خوشنویسی رمال ها را نوشیده بودم که در هفت سالگی اگر توف میکردم ،توف من سبز یا ابی رنگ بود و هم کلاسی هایم مرا با مداد رنگی. اشتباه میگرفتند .  

از شوخی بگذریم 

اول دبستان. کلاس ما شلوغ و تنگ بود بیش از پنجاه نفر بودیم . و اقای معلم به من توجه نمیکرد و هممسیر و همسایه ی ما بود و قصد ازدواج با دختر ترشیده ی زهرا رختشور را داشت و جشن نامزدی اش. در راه بود . من از درخچه ها و نهال های حاشیه ی پیاده رو همیشه خوشم می امد و نگران بودم که نکند با ورود به مهرماه و پاییز انان زرد شوند ، ،من همیشه از نان سنگک بیشتر خوشم می امد تا نان لواش

اولین بیست را که گرفتم. چنان مست و مدهوشش شدم . که تمام مسیر بازگشت تا به خانه را دفتر املا را باز کرده و جلوی چشمانم گرفته و خیره به عدد بیست بودم که صدای ترمز ماشین و جیغ اسفالت از داغ دست ساییده شدن و اصطحکاک لاستیک یک کامیون دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد . 

راننده ی بیچاره بخاطر انکه مرا زیر نگذارد فرمان را سمت پیاده رو چرخانده بود و تعداد زیادی از همکلاسی هایم ا زیر گذاشته و از دکه ی اقا فریبرز هم رد شده بود و انرا با خاک یکسان کرده بود سپس چند درختچه رو زیر کرده بود و وارد صف نانوایی سنگگ شده بود. اما من خوشحال بودم چون بیست گرفته بودم. ولی در اصل. زحمت را راننده ی کامیون کشیده بود و از فردای انروز. کلاسمان خلوت بود و در هر نیمکت سه نفره تنها یک نفر مینشستیم زیرا قاب عکس باقیه افراد غایب با نوار مشکی بالای تخت تابلو خورده بود. بعلاوه عکس اقای معلم در وسط شان . 

     و صف نانوایی نیز. هرگز شلوغ نبود زیرا مردم نان لواش را ترجیح میدادند تا زنده بمانند و دکه اقا فریبرز نیز تا مدتها همانگونه نقش بر زمین بود و اقا فریبرز که لحظه ی سانحه بیرون درب دکه خم شده بود تا سر نوشابه ای را بردارد تنها از ناحیه. باسن دچار شکستگی شده بود و شبهای زیادی را ناچار کنار مادر پیرش سرپا میخوابید و بعدها روز مزد میرفت و کارگری میکرد   

استیکر ایران

شهروز براری صیقلانی 

شین براری داستان نویس خلاق

 چند هجله ی زیبا نیز در جای درخچه های شکسته شده گذارده بودند که عکس های دوستان پدرم را نمیدانم چرا زده بودند ، و دیگری نیز عکس معلممان . هرگز نفهمیدم چرا معلممان غیبت طولانی کرد و اخرش معلم جدیدی امد که بعد از تعطیلی مدرسه هرگز پشت سرم راه نمیرفت . و کل محله و نیمی از شهر را دور میزد تا هممسیرم نشود . 

مدرسه مان سه طبقه بود و قدیمی ، ناودان قطور و فی زنگار زده ای داشت به ارتفاع سه طبقه . ناودان زهوار در رفته بود اما با این جال بلطف بصت های کج و شکسته ای به دیوار تکیه زده بود . به ازای هر طبقه یک واصل و بست فی ناودان را به دیوار متصل و ثابت سرپا نگه داشته بود . من از همان کودکی به امور فنی و پیچ و مهره علاقه داشتم . زنگ تفریح معمولا ناظم مدرسه یک کت پاره و وصله پینه ای تن میکرد ، که به لطف پدرم با عنوان تشکر از او که مرا اخراج نکرده بود بدلیل مشتی که به معلمم زده بودم یک کت و شلوار شیک و نو و مجلسی هدیه گرفته بود و برای اولین بار تن کرده بود ، ان روز نیز من دیکته را بیست شده بودم ولی معلم دفتر دیکته را به من نمیداد تا خدای ناکرده باز حادثه ی پیش تکرار نشود. او میگفت اگر از حوادث تجربه کسب نکنیم هرگز ادم نمیشویم و از طرفی نیز میترسید باز حادثه تکرار و کل کلاس منقرض شوند . به همین دلیل از بیست گرفتن من همگی ترس واهمه داشتند و ان روز بارانی من کنار ناودان ایستاده بودم و به شیک بودن کت و شلوار ناظم خیره بودم و او فاصله ی بسیاری تا من داشت. 

و من بی اراده پیچ بصت اخر ناودان فی را از دیوار کشیدم بیرون تا چک کنم که چرا فراش مدرسه بجای پیچ انرا میخ زده به دیوار ، من محو میخی بودم که از دیوار کشیده بودم بیرون و تازه فهمیده بودم که ان پیچ نیست. بلکه میخ است که ناودان به ارتفاع سه طبقه با جنس ف و جداره قطورش سقوط کرد ومستقیم بر سر اقای ناظم خورد. من هم نگاهی به میخ درون دستم کردم و نگاهی به کت و شلوار خونی ناظم و صدای زنگ تفریح به منزله ی پایان بصدا در امد و من سر کلاس رفتم .  

بیچاره خدا رحمتش کنند. با اهدای اعضایش بعد مرگ مغزی به افراد زیادی خیر و کمک رساند . هرگز نفهمیدم چرا ناودان سقوط کرد . از ان پس تعهد دادم که زنگ های تفریح به هیچ کدام از ناودان های مدرسه نزدیک نشوم.     

ثلث اول تمام نشده بود که مدرسه مان بیش از بیست دانش اموز به خاک سپرده بود و یک معلم و یک ناظم . که مدیر التماس به پدرم میکرد و میگفت؛ ، تو رو خدا این بچه بخواد اینجا پنج کلاس درس بخونه ما منقرض میشیم. . پس هر ثلث در یک مدرسه ی جداگانه ثبت نام کنید تا امار کشته شدگان در حوادث بطور منصفانه ای در کل شهر تقسیم بشه ، ما چه گناهی کردیم که توی منطقه شما هستیم ، همه ی تاوان رو ما باید بدیم؟ 

 من یکروز غمگین بخانه امدم و انروز نیز بیست گرفته بودم که پدرم گفتم ؛ بابا فلانی منو توی مدرسه زدش 

پدرم گفت؛ از این به بعد هرکی یکی زدت تو باید دو تا بزنی . 

گفتم اگه بزنم بد نمیشه؟ منو اخراج نمیکنن؟

گفت تو بزن من پشتتم . 

فردایش درون کلاس با همان میخ به پهلوی دانش اموز جلویی میزدم که وی به معلم گفت . معلم نیز که ته کلاس ایستاده بود ،پیش امد و ارام از پشت سر یک قاپاسی در سرم زد 

من نیز مامور . و معذور بودم که به تعهدات خود عمل کنم ، چون به پدر قول داده بودم ، پس برخواستم. و به ازای یک توسری که خورده بودم یک مشت به کمر معلم و یک مشت هم به جای حساسش زدم و گفتم. ببخشید اجازه ،پدرم گفته بود. . 

فردایش پدر در اتاق مدیر برایم شرح داد که منظورش هم کلاسی هایم بود ، و نه معلم و مدیر . 

انروز پدر اسم خانم بهداشت را نگفت ، و فقط گفت که مدیر و معلم و دفتر دار و فراش را نباید بزنم. و چوب استاد به از مهر پدر.  

و خانم بهداشت بخاطر انکه مداد کوچکی را زیر دانش اموز جلویی هنگام نشستن گذاشته بودم و او نیز به شدت اسیب دیده بود. و رو به شکم بروی برانکارت خوابیده بود مرا تنبیه نمود و این بار به ازای یک ضربه خط کش خانم بهداشت من یک لقد به او زدم . و پدرم فردا با هدیه و. گل و شیرینی برای دلجویی امد و اینبار نیز خاطر نشان کرد که 

تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد گاو نر .

 شب چله که گذشت و من شمع های تولدم را مجدد پس از پایان جشن از سطل زباله برداشتم تا به زیر تخت خواب بلند و چوبی ام ببرم و انجا را شبانه نورانی کنم. واقعا نمیدانم چرا تشک از زیر اتش گرفت و من نیز صدایش را در نیاوردم از ترس در عوض با فنجان تند تند از انسوی خانه اب از پارچ درون یخچال اب می اوردم تا کسی نفهمد و لو نروم ، به فنجان هشتم که رسیدم فهمیدم گویا لبوان بهتر است و اب بیشتری میگیرد ، اما پارچ اب خالی بود ، و من نیز یادم امد که شمع تولد را با یک فوت ساده خاموش کرده بودم پس سریع به اتاق باز گشتم و هر چه توانم بود فوت زدم اما بیشتر اتش جان گرفت. واقعا نمیفهمم چرا فوت هایم برخلاف جشن در شبانگاه تاثیر مع داشت ، اتش به بالش و از طرف دیگر نیز به پرده ی اتاق که رسید خواهرم. انسوی اتاق از خواب به مهلکه ی اتشسوزی رسید و گیج و گنگ و مبهم پرسید؛  

داداشی یه بویی نمیاد برات؟ چرا همش فکر میکنم اینجا اتش سوزی داره میشه 

و من نیز گفتم. بخواب بخواب داری خواب میبینی البته دود چنان غلیظ بود که غیر از شعله های اتش هیچ دیده نمیشد . بگذریم. از دیماه که گذشتیم و خواهرم از سوانح سوختگی مرخص شد تصمیم گرفتم هیچ کار غلطی نکنم و مرا مثل دگمه پیراهن به پدرم دوختند تا دست گلی اب ندهم . همگی به پیک نیک و خارج شهر رفتیم و من حتی اجازه ی خروج از ماشین را نداشتم. و حوصله ام سر رفت و با سوییچ و پدال ها بازی کردم اما اینبار هیچ حادثه ای رخ نداد و ماشین روشن نشد . و من دست گلی به اب ندادم ، بلکه فقط ادای رانندگی را در خیالاتم تمرین نمودم و پدرم سفارش کرده بود تا پدال ترمز را فشار ندهم و من تا میتوانستم از پدال گاز و کلاچ استفاده کردم چون ماسین خاموش و بی حرکت بود اما مشکل جای دیگری بود من نمیدانستم پدال ترمزی که پدرم گفت کدام یکی است و نادانسته تمام مدت مشغول فشار پدال ترمز بودم . و گویا ترمز و سیم فرسوده اش. به تار مویی وصل است و. حین شیطنت ان نیز پاره شده ، شانس با ما یار بود که وقتی عزم بازگشت را گرفتیم و راه افتادیم هنوز در ساحل بودیم و غیر از یک دکه ی ساحلی زیبا که برای اسکان مسافرین با چوب ساخته شده بود هیچ مانعی در روبرو نبود و پدرم که فهمید ترمز ندارد هول شد و گویی از تمام مسیر باز روبرو تنها دکه را هدف گرفته باشد و. دکه سریع اتش گرفت ولی خواهرم دیگر نسوخت . بلکه پس از حادثه پدرم از کش شلوارم بجای بند به دور گردنش و دستش استفاده نمود تا به بیمارستان برسد و دستش را اتل بگیرد . او هرگز کش شلوارم را پس نداد .   

چندی بعد در جشن 22 بهمن بود که ناظم جدید و تازه از راه رسیده ی مدرسه برای انکه بتواند شرارت های مرا کنترل کند با من از درب دوستی وارد شد و من تبدیل به دست راستش شده بودم و همراه او زنگ تفریح قدم میزدم و به. باقی بچه ها فخر میفروختم ، زنگ دوم نمرات امتحان ریاضی اعلام شد و من متاسفانه باز بیست گرفتم و زنگ تفریح همه به صف شدند و اهنگ ای ایران ای مرزه پر گوهر ، ای خاکت سرچشمه ی هنر ، دور از تو اندیشه ی بدان ، پاینده مانی و جاوداااااان. ای ی ی ی ی ی ی ی دشمن از تو

پخش میشد و یک مترسک پارچه ای با لباس پرچم امریکا و یک کلاه قیفی بر سرش را بر یک چوب شبیه دسته بیل نصب کرده بودند و معلم پرورشی انرا درست کرده بود و خودش نیز که یک فرد بیش از حد متعصب و. خاص و غیر عادی بود با ریش بلند و پیشانی مهر خورده و چپیه و لباس ت امد وسط حیاط ناظم جوان نیز پشت سرش. و صدای اهنگ 22 بهمن روز شکست دشمن با بلندترین حالت ممکن پخش میشد و من نیز در وسط مهلکه و دستیار ناظم در جایگاه سوم به صف شده بودم و دانش اموزان را به عقب هول میدادم معلم پرورشی مترسک را در اسمان و بالای سرش میچرخاند و فراش پیت نفت را اورد داد به من و یک فندک. ناظم برای انکه شیک و وسواسی بود پست نفت را دست نمیزد و. من با پست پر از نفت پشت سر معلم پرورشی. همراهی میکردمش و دور حیاط بزرگ مدرسه میدویدیم تا با مترسک زشت پرچم امریکا. پیروزی حق علیه باطل را. به عریان ترین حالت ممکن و بی ربط ترین شیوه و. غیر عقلانی ترین حرکات نمایش دهیم ، ناظم کتش را در اورد داد به من ، و من نیز از نفس افتاده بودم ، مترسک را لحظاتی بر روی زمین گذاردن و معلم پرورشی یک پیاله نفت برداشت و داد به من و زیر لب گفت ،؛ اقای مظهری (فراش) چرا اینقدر نفت اورده ، بهش گفته بودم یه پیاله بسه 

سپس خودش پشتش را به من کرد و گفت بریز. و با دست به دانش اموزان گفت که عقب بایستند ، ان لحظات من مانده بودم که چرا معلم پرورشی قصد خودکشی کرده؟ او برگشت و یپرسید ریختی ،؟

گفتم ببخشید بخدا 

گفت ؛ چرا چرت و پرت میگی ، میگم ریختی روش 

گفتم. اره خودتون خواستیدااا. 

گفت. اره. ایراد نداره. فاصله بگیر.   

من نیز پیت نفت را برداشتم و فاصله گرفتم 

 او فندک زد و مشتعل شد 

زیرا وقتی که پشتش را به یک کودک هفت ساله کرده و میگوید پیاله ی نفت را بریز

و کودک نمیریزد اما مجدد میگوید نترس بریز و پشتش را به او میکند. خب ان بچه هم که اولین سال مدرسه و اولین جشن 22،بهمنش است که میبیند و توجیه نشده که قرار لاست مترسک را بسوزانیم.   

واقعا مانده بوذم ک چه شعبده بازی عجیبی است و نفت را به پشتش ریخته بوودم

سپس وی دور حیاط بزرگ مدرسه میدوید و صدای اهنگ به قسمت ؛ جان من فدااااای خاااااک پاکه میهنم م م م رسیده بود و همگی شور حسینی گرفته بودیم و دست میزدیم و هورا میکشیدیم و من مترسک را بلند کردم و دسته بیل چوبی را بالا گرفتم تا مانند لحظاتی پیش ادای معلم پرورشی را در بیاورم و مترسک امریکا را به احتزاز و برافراشته و نمایان کنم ، چون صف ها بر هم ریخته بود و قول قوله ای شده ب د و مدرسه ای با پانزده کلاس که هر کلاس پنجاه دانش اموز داشت (البته به غیر از کلاس ما ) بعبارتی هفتصد و سی دانش اموز قد و نیم قد در حیاط بزرگ مدرسه هورا میکشیدند جیغ میزدند. دست و پایکوبی و کنترل اوضاع از دست همه در رفته بود. و من زورم به کنترل دسته بیل سنگینی که بالای سر نگه داشته بودم و بر سرش مترسک دو متری با پرچم امریکا نصب بود نرسید و بجای انکه انرا در هوا بچرخانم ، او مرا بروی زمین میچرخاند و من پیچ خوردم و پیچ خوردم و شتاب گرفته و دسته بیل را بر سر معلم پرورشی زدم ، او به زمین خورد و با کمک ناظم. ابای خود را کند و در اورد و به زمین انداخت و برای انکه اتشش را خاموش کند شروع به لقد زدن کرد ، تا دقایقی پس از خاموش شدنش همچچنان دانش اموزان به ان لقد میزدند. و هورا میکشیدند و پیت نفت نیز حین هرج مرج و ازدحام به زمین افتاده و نفت را به زمین و دانش اموزان پاشیده بود و غلت زده بود و تا ته حیاط رفته بود. و ناظم برای انکه ختم به خیر کند مترسک را با ته مانده ی نفت اغشته کرد و کت خود را از دست من گرفت و تن کرد و فندک زد ، و کل دانش اموزان مجدد دچار تکرار مکررات شدند ولی اینبار ناظم میدوید و شعله ها زوانه میکشید. و بجای مترسک کت نفتی اقای ناظم مشتعل شده بود ،و. اتشی نیز خوشبختانه به مترسک گرفت و او نیز شروع به سوختن کرد و ما به رسم دفعه پیش ان را در اسمان چرخاندیم و بر سر ناظم زدیم تا متوقفش کردیم و شروع به لقد مال کردنش کرذیم .

 من واقعا نمیفهمیدم چرا ب مناسبت 22 بهمن. افراد و پرسنل و معلم پرورشی باید چنین از خودگذشتگی ای بکند و برای سرگرم کردن دانش اموزان خودش را از ناحیه ی پشت و باسن بسوزاند و مشتعل به دور حیاط بدود و ما هورا بکشیم ، واقعا چه معنایی دارد ، ؟

. انروز به خانهرفتم و برای پدرم تعریف کردم ولی باور نکرد و گفت که پسرم تب کرذی داری. هزیان میگی.     

بعد کمی تفکر و با تاخیر. پدرم با چهره ای متفکر و نگاهی عمیق روی به من پرسید؛ پسرم معلم پرورشی گفتش که نفت رو بریز روش ، تو کجا ریختی نفت رو؟

گفتم؛ معلم پرورشی پیاله رو داد به من. خودش خم شد و پشتش به من بود و گفت نفت رو بریز . نترس بریز روش.

خب منم ریختم دیگه  

پدرم گفت ؛ احیانن نفت رو روی مترسک نریختی که ؟ 

گفتم. نه. 

پدرم گفت روی به مادرم کع؛ فری ،بدبخت شدیم

در جلسه ی دادگاه. ت. به اتهام توهین به عبا و عمعمه ی یعنی معلم پرورشی و لقد مال کردنش. همه شهادت دادند که اولین لقد را اقای ناظم زده بود 

و ان بیچاره نیز گفت؛ اقای قاضی من واسه خاموش کردن اتش لقد زدم . 

معلم پرورشی نیز حضور نداشت در جلسه دادگاه ، چون هنوز در قسمت سوانح و سوختگی بیمارستان پورسینا بروی تخت و بروی شکم خوابیده بود تا دوران نقاهت و سوختگیش اتمام شود. او همیشه سرپا ماند ، و نمیتوانست بنشیند ، هرگز نفهمیدم که چرا باسن خودش را اتش زد تا ما را شاد کند . چه عجیب ب ب ب

من به تعطیلات عید رسیدم ه 

 عید فرا سید و دست و پاهای همکلاسی هایم که بواسطه ی هول دادنشان بروی یخ در بارش برف طی اواخر بهمن ماه شکسته و گچ کاری شده بود از اتل باز شد . . 


و

ادامه دارد . 

اپیزود بعد میخوانیم؛ برقکاری غیر حرفه ای توسط من و شوق نصب یک لامپ کوچک در فضای زیر تخت خواب قدیمی مادربزرگ و اتصال سیم به بدنه ی فی تخت و. مادر بزرگ و لرزش های بندری. و دست و سوق و هورا و تشویق های ما بخاطر رقصیدنش 

برداشتن اجر از زیر چرخ ژیان اقای دفتردار و منظره ی سقوط ژیان در رودخانه ی زرجوب  

و زدن دگمه پنکه سقفی خراب کلاس و سر های شکسته 

و کوبیدن میخ درست یک وجب بالای پریز برق و.

و بیشتر

نویسنده متن فی البداعه نویسی شین خودکار ابی 


ناگهان دلم برایش سوخت .اونسبت به من همان احساسی را داشت که من به رحیم نجار داشتم. بازی مسخره ای بود.لبخند مهربانی زد ونگاه گرمش بر چهره ی من گردش کرد.اومردی بودکه اگر همسر خویش را دوست می داشت واقعا می کوشید تا اورا خوشبخت کند. حرمتی را که برای زندگی خانوادگی قائل بود از پدرخویش به ارث برده بود.دریک کلام منصور مرد شرافتمندی بود .یک انسان بود .این حقیقت را حتی من نیز نمی توانستم انکار کنم.همین جا بودکه درمی ماندماورادوست داشتم .بدون شک دوستش داشتم وراضی به بدبختی و تیره روزیش نبودم.همانطورکه دخترعموهایم را دوست داشتم ،همانطور که منوچهر را دوست داشتم.

                     

در کنار نهر آب راه رفتیم. منصور یک سیب گلاب را از درخت چشید. حالا به درختان کهن گردو رسیده بودیم. هر یک فقط جلوی پای خود را می دیدیم و از حضور یکدیگر آگاه بودیم. باز لرزشی بی امان مرا فرا گرفته بود. همان لرزی که هر وقت تصمیم می گرفتم پرده از راز موحش و خانمان برانداز خود نزد کسی برگیرم به سراغم می آمد و مرا با وحشت مرگ رو به رو می کرد. یک بار از چنگ غیرت مردانۀ پدرم جان سالم به در برده بودم و این بار باید آمادۀ رویارویی با همان تعصّب و غیرت از جانب پسر عموی خویش می شدم. باید دست رد به سینه اش می زدم و عواقب خشونت بار آن را نیز می پذیرفتم. آن روز ما نه آهویی دیدیم و نه خرگوشی. فقط قدم می زدیم. من با اکراه و بی میلی و او با اشتیاق و حرارتی معصومانه. از حرکت باز ایستادم و روی کندۀ درخت گردویی در کنار آب نشستم. لبخند ن پرسید: - خسته شدی؟ از لجم پاسخش را ندادم. - چرا حرف نمی زنی؟ بچگی ها آن قدر خجالت نمی کشیدی. زبانت را گربه خورده؟ و خنده کنان افزود: - بیا، این را برای تو چیدم. سیب گلاب دوست نداری؟ - نمی خواهم. باز هم ساکت شدم. با گوشۀ دامنم بازی می کردم. جسورتر شد. قدمی جلوتر آمد. با حالتی صمیمی و خودمانی دست راست خود را بالای سر من به درختی تکه داد و دست چپ را به کمر زد. سبی هنوز در دستش بود و بالای سرم خیمه زده بود. با لحنی بی نهایت ملایم که شاید به گوش هر دختر دیگری شیرین می نمود پرسید: - تو هم همان قدر که من تو را می خواهم مرا می خواهی؟ مسلماً در خواب هم نمی دید که پاسخ من منفی باشد. نناگهان صدای خودم را شنیدم. زبانم نمی دانم به فرمان چه کسی به حرکت در آمد و گفت: - نه. لحنم چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودم نیز از آن جا خوردم. بی اغراق مانند تنۀ درختی در معرض تند باد تکان خورد و صاف ایستاد و پرسید: - چرا؟ - خوب نمی خواهم دیگر. دستپاچه شد و پرسید: - آخر چرا؟ کار بدی کرده ام؟ کسی حرفی زده؟ باز خانم جانم دسته گلی به آب داده؟ با التماس سر بلند کردم: - نه نه، به خدا نه منصور؟ - پس بگو چه شده؟ با کنجکاوی و سماجت به من نگاه کرد. ادامه دادم: - می خواهم بگویم ولی می ترسم. قسم می خوری که داد و فریاد راه نیندازی؟ قسم می خوری به کسی حرفی نزنی؟ قول می دهی؟ به جان عمو جان قسم بخور. - گفتم بگو. به جان خانم جان حرفی نمی زنم. چه می خواهی بگویی؟ ترسیدم اگر پیش از این تاخیر کنم، بی تابی او جای خود را به خشم بدهد، گفتم: - منصور، من. من. نه این که تو را دوست نداشته باشم. تو مثل برادر من هستی. به خدا مثل منوچهر دوستت دارم. ولی. به درخت تکیه داد. دست ها را به سینه زد و با نگاهی سرد به من خیره شد. انگار چشم هایش دو تکه شیشۀ بی روح بود. گفت: - مثل منوچهر؟ سرم را به زیر انداختم: - خوب آره. - که این طور! حالا می گویی؟ از این که از اوّل باغ تا این جا در گوش من زمزمه کرده و این طور خود را سکّۀ یک پول کرده بود، از خودش ئ از من خشمگین بود. غرور او بیدار شده و جای همۀ احساسات دیگر را گرفته بود. عجیب این که در این حالت به نظر من زیباتر می نمود. پرسیدم: - پس کی می گفتم؟ - خوب از اوّل می گفتی منصور را نمی خواهم. - گفتم. - به کی گفتی؟ حیرت کرده بود. نمی فهمید چه می گویم. سر در نمی آورد. - به همه گفتم، به خانم جانم، به آقا جانم. ولی گوش نمی کنند. مرتب برای من خواستگار می تراشند. هر چه می گویم به پیر به پیغمبر نمی خواهم، یک گوششان در است و یک گوش دروازه. - چرا نمی خواهی؟ حالا من هیچ، ولی بقیّه خواستگارهایت، مگر بقیّه چه ایرادی دارند؟ پیر هستند؟ کور هستند؟ کر هستند؟ چه عیبی دارند؟ نگاهی مثل دو تیغۀ کارد سرد و برنده و غضبناک در چشمانم فرو می رفت. - هیچ، هیچ عیبی ندارند، عیب از من است. - از تو؟ - آره. از من. من یک نقر دیگر را می خواهم. به چشمانش نگاه نمی کردم ولی از لحن صدایش غیرت شدید او را که مخلوطی از عرق فامیلی و حسد بود احساس کردم. - چه غلطها؟ حالتی داشت که گفتم الان کتکم می زند ولی نزد. با شخصیت تر از آن بود که به روی یک زن دست بلند کند. گفتم: - تو را به خدا داد و بیداد راه نینداز. آقا جانم مرا می کشد. تو قول دادی. به جان زن عمو قسم خوردی. سکوت کرد. دندان ها را چنان بر هم فشرد که استخوان فکش از زیر پوست بیرون زد. سرخ شد. کمی بالا و پایین رفت. لبش را جوید. در همان حال پرسید: - عمو جان می داند؟ زن عمو می داند؟ - آره به همه گفته ام. برای همین می خواهند به زور شوهرم بدهند. فکر می کنند از صرافت می افتم. پوزخند زد. - همه می خواهند به زور شوهرت بدهند که از صرافت بیفتی؟ احمق تر از من پیدا نکرده اند؟ باز التماس کردم: - منصور، تو را به خدا داد و بیداد نکن. - کی هست؟ - باور نمی کنی. - چرا می کنم. همه کار از تو بر می آید. بگو کی هست؟ نمی دانستم صلاح هست بگویم یا نه. ولی دل به دریا زدم. هرچه بادا باد.نمی دانستم از سر انتقامجویی از پدر و مادرم بود یا می خواستم عقدۀ دل را پیش کسی باز کرده باشم. حتی اگر این شخص خود ذی نفع باشد. در آن لحظه منصور را به چشم برادر بطزرگ تر نگاه می کردم و از سرزنش او واهمه نداشتم. - یک شاگرد نجّار. او هم در جا میخکوب شد. او هم مثل بقیّه از شنیدن این حقیقت یخ کرد و در جا خشکش زد. به آرامی به سوی من چرخید و به صدای بلند از سر خشم و تمسخر خندید: - یک شاگرد نجّار!!

لحظه ای سکوت کرد و به چشمانم نگاه کرد تا اثری از شوخی و تفریح در آن ها پیدا کند. فکر می کرد سر به سرش گذاشته ام و چون چنین نبود با نفرت گفت: -اَه. آدم حالش به هم می خورد. خجالت نمی کشی؟ به سرعت گفتم: -حالا نجّار است. پول که جمع کند می خواهد برود توی نظام. به تمسخر خندید: -آه، پس می خواهد برود توی نظام. کی انشاالله؟ چرا هیچ کس باور نمی کرد؟ چرا وقتی حرف از نظام به میان می آمد، همه می خندیدند؟ مگر چه عیبی داشت؟ مگر ممکن نبود؟ به طعنه گفتم: 

-وقتی که رفت می بینی. فقط آن هایی که باغ و ملک دارند باید صاحب منصب بشوند؟ چنان غضبناک نگاهمم کرد که ساکت شدم. کمی قدم زد و گفت: -که اینطور. پس من به قدر یک شاگرد نجّار هم نیستم؟! حریفش نمی شدم. باز هم می گوید شاگرد نجّار. خواستم دلداریش بدهم: -چرا به خدا. چه حرفی می زنی؟ خیلی هم بهتر هستی. ولی چه کنم؟ من خودم هم تعجّب می کنم. اسیر شده ام. خوودم هم مانند او از وقاحت خودم، از صراحت خودم و از رک گویی خودم حیرت کرده بودم. به تندی گفت: -خوب دیگر، بس است. برگردیم. -نه، این طور نمی شود. می خواهی بهشان چه بگویی؟ پرسید: -چه باید بگویم؟ می گویم محبوبه مرا نمی خواهد. تا حالا هم بنده را سر انگشت می چرخاند. -نه، تو را به خدا این را نگو. آقا جان مرا می کشد. -پس می فرمایید چه باید بگویم؟ -بگو من محبوبه را نمی خواهم. حرفم را قطع کرد: -خودم را که مسخره نمی کنم. تا دیروز می گفتم می خواهم، امروز بگویم نمی خواهم؟ لابد بعد هم باید دستت را بگذارم توی دست جناب نجّار. نخیر خانم، من کلاه سرم نمی گذارم.

-محض رضای خدا منصور، رحم کن. آبروریزی می شود. -رحم کنم؟ مگر تو به کسی رحم می کنی؟ بگذار آبرویت بریزد. با کمال وقاحت جلوی روی من می گویی چشمت دنبال یک نفر دیگر است؟ حالا کاش یک آدم حسابی بود. یک نجّار!! چه قدر هم که تو از آبروریزی می ترسی! باز خشم در وجودم زبانه کشید. حالا باید از این جوانک هم که تازه سبیل پشت لبش سبز شده حساب ببرم؟ بگذارم او هم سرم داد بکشد؟ او که با من بزرگ شده بود. که بر من هیچ برتری نداشت. حقّی نسبت به من نداشت. حالا دیگر این هم می خواهد برای من ادای مردها را در آورد؟ دارد به من امر و نهی می کند. نمی خواهمش زور که نیست. به تندی گفتم: -اگر می خواستمت خوب بودم؟ حالا که می گویم نه باید آبرویم بریزد؟ زور که نیست. برو آبرویم را بریز تا دلت خنک شود. برو جار بزن. اگر آبروی من بریزد آبروی تو زودتر می ریزد. -آبروی من می ریزد؟ ب

به من چه مربوط؟ مگر من خاطرخواه شده ام؟ -نه جانم. من شده ام. دختر عمویت شده. برو به همه بگو محبوبه یک شاگرد نجّار را می خواهد. بگذار همه به ریشت بخندند. بگذار همه سرکوفتت بزنند و به قول خودت بگویند منصور به اندازۀ یک شاگرد نجّار هم نبود؟ بگذار خواهرهایت توی خانه بمانند و گیسشان رنگ دندان هایشان بشود. تف سر بالا بینداز تا برگردد توی صورتت. همه بگویند دختر عموهای محبوبه هم لنگۀ خودش هستند. مگر تو قسم نخوردی؟ ولی عیبی ندارد. برو بگو تا آقا جان و عمو جانم مرا زیر لگد له کنند و به دل سیر تماشا کنی. سکت بود و گوش می داد. می دید که از کوره در رفته ام و این سرکشی را از من، دختری پانزده ساله باور نداشت. بعد متفکرانه گفت: -خوب، هر چه دلت می خواست گفتی؟ عجب جانوری از آب در آمده ای! بلند شو برو. ولی به یک شرط. دیگر نمی خواهم چشمم به چشمت بیفتد. سیب را با نهایت نفرت در آب انداخت و با اشمئزار گفت: -نمی دانستم این قدر آشغال خور شده ای. عجب پر رو و چشم سفید شده ای. همان بهتر که زودتر فهمیدم. -حالا می خواهی به آن ها چه بگویی؟ -بالاخره چیزی می گویم. -سگرمه هایت را باز کن. این قیافه را به خودت نگیر. -می خواهی دایره و دنبک بزنم؟ می خواهی برایت برقصم. -نه، ولی این طوری همه چیز را می فهمند. -نترس، خواب هم نمی بینند که تو چه تحفه ای از آب در آمده ای. راست می گفت. آهسته برگشت و به راه افتاد. خرد شده بود. بار درد من به سینۀ او منتقل شده بود. دیگر از او نمی ترسیدم. ولی وجدانم ناراحت بود. پیش خودم خجالت زده و شرمنده بودم.

پچ پچی در گرفت. زن عمو از این اتاق به آن اتاق می رفت و مثل مرغ سر کنده دور خودش می چرخید. عاقبت به سراغ مادرم آمد. با هم به اتاقی رفتند و در را بستند. خجسته و دختر عموها و پسر عموی کوچکترم که هنگامی که ما به ته باغ می رفتیم نجواکنان هر هر کر کر می کردند. اکنون ساکت بودند و با نگاه های حیرت زده هر یک از گوشه ای نظاره می کردند. خدمه می کوشیدند بی صدا رفت و آمد کنند و دایه جان برای نخستین بار بر سر منوچهر غر می زد. - اَه بچه، تو هم که چه قدر نق نق می کنی! مادرم برافروخته از اتاق زن عمو خارج شد و یک سر به اتاق خودمان آمد و با قهر و اخم به دایه گفت: - جمع و جور کن. فردا صبح زود می رویم. دایه به زانویش کوبید: - وای خانم جان، کجا یرویم؟ قرار بود هفت هشت روز بمانیم. پس کار محبوبه و آقا منصور چی می شود؟ - هیچی، چی می خواستی بشود؟ به هم خورد. دایه مثل برق گرفته ها گفت: - به هم خورد؟ - پسره به مادرش گفته نمی خواهم. - اِه، چه طور؟ تا دیروز که منّت می کشید! مادرم با بی حوصلگی گفت: - خوب، حالا دیگر نمی کشد. - آخر چی شده؟ چرا؟ - به مادرش گفته محبوبه بچه است. لوس است. ناز نازی است. من زن می خواهم. نمی خواهم عروسک بازی کنم. تا امروز خیال می کردم می خواهم. حالا می بینم نمی خواهم. جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است. اصلاً مثل خواهرم می ماند. بعد هم با اسب رفته بیرون. بیچاره مادرش هم نمی داند کجا رفته. به شهر رفته یا شکار کبک! دایه که همچنان اندوگین بر زانو می کوبید و خم و راست می شد، عاقبت رو به من کرد: - الهی برات بمیرم مادرم، غصه نخوری ها. نتوانستم جلوی لبخند خود را بگیرم: - نه دایه جان، غصه که ندارد. مادرم از پشت سر دایه که مشغول جمع و جور کردن اثاث بود نگاهی تندی به من انداخت. دم در منزلمان تازه از کالسکه پیاده شده بودیم و من هنوز برای برداشتن چادرم وارد صندوقخانه نشده بودم که صدای مادرم بلند شد که با بی حوصلگی فریاد می زد: - دده خانم به فیروز بگو برود تون تاب را خبر کند فردا صبح زود بیاید حمّام را روشن کند. خودت هم بدو برو به آغابیگم خبر بده ما فردا حمّام را روشن می کنیم بیاید بچه ها را بشورد. اگر هم خواست ادا و اطوار در بیاورد که مشتری دارم و چنین و چنان، به یکی دیگر از کارگرها بگو بیاید. حالا هر کس که می خواهد باشد. من حوصلۀ ناز کشیدن ندارم. مادرم از گرد و خاک بسیار بدش می آمد و به خصوص هر وقت که به ده یا باغ می رفتیم این وسواس بیشتر آزارش می داد. شاید حمّام کوچک خانۀ ما بیش از حمّام هر خانۀ دیگری روشن می شد و آغابیگم دلاک که به مهارت در کیسه کشی شناخته شده بود، اغلب برای شست و شو به حمّام سر خانۀ ما می آمد. خجسته بازویم را گرفت و در حالی که چادر از سر بر می داشتیم مرا به درون صندوقخانه کشید و در را بست. صدای پای مادرم که از حیاط به اندرون بر می گشت و از پلّه های ساختمان بالا می آمد هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسید. خجسته عجولانه پرسید: - چی شده محبوبه؟ چه خبر شد؟ چرا منصور یک دفعه جنّی شد؟ در حالی که چادرم را برداشته با خونسردی تا می کردم گفتم: - تو هم وقت گیر آوردی ها! حالا که نمی شود حرف زد. الان خانم جان سر می رسد. صبر کن شب موقع خواب برایت. در صندوقخانه چهار طاق باز شد و محکم به دیوار خورد. مادرم غضبناک و برافروخته از جلو و دایه بچه به بغل از عقب وارد شدند. خجسته با تعجّب و ترس به گوشۀ صندوقخانه عقب نشینی کرد. مادرم یک راست به سراغ من آمد. خواستم فرار کنم با دست محکم به تخت سینه ام کوبید. روی صندوق چوبی پارچه های نبریده افتادم و به ناچار همان جا نشستم. مادرم برافروخته گفت: - کجا؟ بتمرگ ببینم! به منصور چه گفتی که منصرف شد؟ دایه خانم هاج و واج با دهان باز به صحنه می نگریست و از حرف های مادرم سر در نمی آورد. وحشت زده گفتم: - هیچی خانم جان. به خدا هیچی. - پس چرا یک دفعه از زن گرفتن منصرف شد؟ - من چه می دانم؟

مادرم خم شد و با دو دست گوشت ران چپ و راست مرا از روی لباس گرفت و با تمام قدرت پیچاند. 

- تو چه می دانی؟ همۀ آتش ها از زیر گور تو در می آید. خیال می کنی من نمی فهمم؟ بچه گول می زنی؟ نمی دانی؟ هان، نمی دانی؟ چنان گوشتم را پیچاند که دلم ضعف رفت و فریاد زدم: - آخ، آخ. گوشتم را کندی خانم جان. - خوب کردم، هر چه کوتاه می آیم، هر چه به روی خودم نمی آورم. رانهایم را رها کرد و به ساعد دست هایم که بر دامن نهاده بودم حمله برد. گوشت هر دو ساعدم را گرفت و پیچاند. - قصد آبروی ما را کرده ای؟ می خواهی پدرت را بکشی؟ چه قدر من باید شیر قهر به این بچۀ بیچاره بدهم؟ تو که ما را بی آبرو کردی. رسوایی ما را زدی. از شدّت درد گردن را میان شانه هایم فرو بردم. جمع شده بودم و داد می زدم: - آخ مردم خانم جان. خجسته التماس می کرد: - خانم جان کشتی. گوشتش را کندی. انگار مادرم دیوانه شده بود. دایه مرتب می گفت: - ای وای خانم ولش کنید. دارید می کشیدش. دور خودش می گشت. می خواست جلوی مادرم را بگیرد ولی منوچهر بغلش بود. مادرم بی توجّه به جبغ و داد او و فریادهایی که منوچهر از ترس می کشید گفت: - خیال کردی من نفهمیدم؟ سر مرا شیره می مالی؟ خدا پدر منصور را بیامرزد که آبروی ما را خرید. همه چیز را روی دایره نریخت. خاک بر سر من کنند. اگر زن عمویت بفهمد من چه خاکی به سرم بکنم؟ دنیا را خبردار می کند. حالا هم دیر نشده. آخرش می فهمد. الهی خدا مرا مرگ بدهد که راحت بشوم. این دفعه به بازوهایم حمله کرد و هر دو را نیشگون گرفت. چنان گوشتم را می کشید که از درد روی صندوق نیم خیز شدم. واقعاً داشتم ضعف می کردم. عاقبت دایه بچه را به دست خجسته داد و گفت: - این را بگیر ببینم. و از عقب مادرم را در آغوش گرفت و از من جدا کرد. - کشتید بچه ام را خانم. ولش کن دیگر، بس است. چادر از سر مادرم افتاده بود. گوشۀ صندوقخانه نشست و به رختخواب ها تکیه داد. زانو ها را قائم و دور از یکدیگر نهاده بود. آرنج ها را بر زانوها تکیه داده سر را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. به صدای بلند گریه می کرد. فقط پشت دست های کوچک لطیف او و موهای سرش را می دیدم. من آخ آخ می کردم و بازوهایم را می مالیدم. مادرم فغان می کرد و منوچهر وحشتزده جیغ می کشید. خجسته او را نوازش کنان از اتاق بیرون برد. دایه بهت زده می پرسید: - آخر چی شده خانم، چرا همچین می کنید؟ - چی شده؟ زیر سرش بلند شده. خاطرخواه شده. نمی دانستم آیا این افشاگری مادرم به خاطر آن بود که دیگر نمی توانست رازی را که حتی قادر نبود خود در میان گذارد در سینه نگه دارد یا از روی ت بود. آیا خدمه بویی برده بودند؟ آیا توانسته بودن شلاق خوردن رحیم نجّار و بسته شدن دکان او را به زندانی شدن من در خانه ربط بدهند؟ تا این لحظه اگر هم پچ پچی در کار بوده، دایه نیز با دده خانم و فیروز در آن شریک بوده. ولی از حالا به بعد مسلماً دایه که این امتیاز را به دست آورده بود که طرف اعتماد مادرم واقع شود، برای نشان دادن برتری خود به سایر خدمتکاران و وفاداری خویش به مادرم، در مقابل آن ها می ایستاد و توی دهان آن ها می زد و جلوی هر شایعه را می گرفت. مادرم، زنی که سمبل شخصیت و متانت و استواری بود، زنی که نمونۀ یک خانم کامل و متین و متشخص بود، زنی که خشم و غضب خود را تنها با یک اخم کوچک، یا جمع کردن لب ها یا چرخش گردن و نگاهی خیره نشان می داد و تنها از روی لبخند ملیحش پی به شادمانیش می بردیم، حالا گوشۀ صندوقخانه نشسته بود و ضجه می زد و دایه او را دلداری می داد. مادرم گفت: - دو پا را توی یک کفش کرده که می خواهم. مرغ یک پا دارد؟ از جا پرید تا دوباره سر من خراب شود. دایه جلویش را گرفت و سرم داد کشید: - دِه برو بیرون دیگه، برو بیرون از این اتاق. می خواهی بکشندت؟ دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم. چادر به دست از اتاق صندوقخانه بیرون جستم. چه طور قبلاً به فکر خودم نرسیده بود؟ نمی دانم. صدای پچ پچ دایه و مادرم را می شنیدم. یک تکّه قیطان در گوشۀ اتاق پنهان کرده بودم. آن را برداشتم.

  با عجله تکّه کاغذی پیدا کردم و رویش نوشتم: پسر عمو را جواب کردم. به او گفتم که او را نمی خواهم. گفتم فقط تو را می خواهم رحیم. فقط تو را. به طرف حیاط می دویدم که خجسته بچه به بغل ظاهر شد: - کجا؟ می خواهی از خانه بیرون بروی؟ - خانم جان می خواهد باز هم کتکم بزند. می روم ته حیاط تا از خر شیطان پیاده شود. خجسته به لحنی سرزنش آمیز گفت: - واقعاً که عجب مایه ای داری. این تو هستی که باید از خر شیطان پیاده شوی. چادر به سر افکندم و دوان دوان به ته باغ اندرونی، زیر درختان رفتم. سنگی کوچک پیدا کردم. کاغذ را به دور آن پیچیدم و با قیطان محکم بستم. نگاهی به ساختمان انداختم. بعید بود که بتوانند مرا ببینند. دیوار چندان بلند نبود. سنگ را به آن سوی دیوار انداختم. درد بازو و دست و پا از یادم رفت. آهسته به اناق برگشتم. آن شب دایه خانم روی پشت بام به کنار بسترم آمد و مدت ها با من صحبت کرد. من خسته از راه ناهموار شمیران تا شهر و آزرده از درد دست و پا، اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم. مرغ یک پا داشت. خاله جان ول كن نبود. مرتب پیغام و پسغام می داد و خجسته را می خواست. خجسته نه هان می گفت و نه نه. از رفتن به شمال و زندگی دور از خانواده دلگیر بود. ولی مثل من یاغی نبود. تازه یازده سالش تمام شده بود. هنوز بچه بود ولی خوشگل بود. موهای قشنگی داشت. پوست لطیفی داشت. هیكلش هنوز رشد كامل نكرده بود. به نظر برای حمید پسر خاله مان حیف بود. خیلی با استعداد بود. پیش پدرم فرانسه می خواند. معلّم سرخانه هم داشت. دلش می خواست به مدرسهْ دخترانه برود. پدرم اجازه نمی داد ترجیح می داد دخترهایش در خانه درس بخوانند. عاقبت مادرم پیغام داد: - یك چند صباحی تامل كنید. تكلیف محبوبه با پسر عمویش هنوز روشن نیست. خودم خبرتان می كنم. از روز برگشتن از باغ دوباره قهر و اخم و تَخم پدر و مادرم شروع شد. دوباره غدقن و قرق برقرار شد.

صبح زود روز بعد حمّام را آتش كردند. از اوّل وقت آماده بود. آغابیگم دلاك آمد و در اتاق دده خانم چای و شیرینی خورد و صاف از دو تا پلّهْ حمّام پایین رفت. از سربینهْ كوچك و نقلی گذشت و وارد حمّام شد. اوّل خجسته را شست. بعد مادرم منوچهر را كه تازه بیدار شده بود با خود به حمّام برد. من لباس هایم را آماده گذاشته بودم كه دایه جانم آمد. چشم هایم از فرط گریهْ شب قبل پف كرده بود. دایه جان گفت:

- ببین با خودش چه كار كرده ها! صورتت را توی آیینه دیده ای؟! لباس های را آماده كرده ای؟ همه چیز برداشته ای؟ - بعله دایه جان. كتیرا و صابون هم در حمّام بود. دایه گفت: - صورتت را بشور، خیلی پف كرده. این آغابیگم از آن حرامزاده هاست. صورتت را كه ببیند یك كلاغ چهل كلاغ می كند. صدتا هم روویش می گذارد. هر روز هم كه الحمدالله توی یك خانه سرك می كشد. همه چیز را توی بوق جار می زند. بازوهایم را گرفت تا از جا بلند شم. چنان ناله ای از درد كشیدم كه مثل مار گزیده ها دستش را كنار كشید و وحشت زده پرسید: - چی شده؟ - جای نیشگون خانم جانم درد می كند. - بزن بالا ببینم! آستینم را بالا زدم و به محض آن كه به ساعدم رسیدم، خودم هم وحشت كردم. هر دو ساعد به اندازهْ یك كف دست سیاه و خون مرده بود. دایه جانم گفت: - وای بمیرم الهی، ببین چه به روز این دختر آورده. بزن بالا بازویت را ببینم. وضع بازوهایم دیگر بدتر بود. انگار پارچهْ كبودی به رنگ پوست بادنجان كه جا به جا لكّه های سرخ و بنفش داشت بر آن بسته بودند. دایه جان ران هایم را هم بررسی كرد. دست كمی از دست هایم نداشتند. مادرم كه از حمّام بیرون می آمد روی لچك حمّام چادر نماز سفید گلداری به سر كرده بود و منوچهر را در قنداق سفید و لچك حمّام با لپ های سرخ و سفید همراه می آورد. انگار سر یك عروسك خوشگل را روی دسته هاون چسبانده باشند. با غضب فریاد زد: - دایه جان، بگو بیاید. آغابیگم منتظر است. و چون پاسخی نشنید، دوباره همچنان كه به پله ها رسیده بود فریاد زد: - محبوبه، محبوبه، مگر با تو نیستم؟ دایه خانم ارسی را بالا زد. سر بیرون كرد و مخصوصاً به صدای بلند كه شاید آغابیگم هم در حمّام بشنود فریاد زد: - خانم، محبوبه خانم نمی توانند حمّام بیایند. عذر دارند. مادرم كه حالا وارد اتاق شده بود، همانطور كه دایه به بیرون خم شده بود، از پشت سر به او گفت: -

   چرا نعره می زنی دایه خانم، قباحت دارد. حاج علی توی مطبخ است، می شنود. و با دست به من اشاره كرد: - من كه می دانم این هیچ مرگش نیست. این ادها و اصول ها دیگر چیست؟ زود پاشو برو حمّام دختر! دایه دستم مرا گرفت و آستینم را بالا زد. - این طوری برود حمّام؟ ببینید چه به روز این دختر آورده اید؟ فقط همینمان مانده بود كه آغابیگم تن و بدن كبود او را ببیند و دوره بیفتد. و خطاب به من افزورد: - الهی قربان قدت بشوم مادر. آغابیگم رفت خودم می برم حمّام می شورمت. مادرم در حالی كه با غیظ از اتاق بیرون می رفت گفت: - دِ همین. اگر این قربان صدقه ها نبود ابن جور خودسر نمی شد. دایه به دنبال او راه افتاد: - از گوشت و خون من نیست ولی بزرگش كرده ام. بچه است. دست و پرش را كه دیدم گفتم خانم جان الهی دستت بشكند. تمام تن دختره را كبود كرده ای. در كمال تعجّب مادرم سكوت كرد و صدایی از بیرون به گوشم نرسید اِلّا غر غر دایه خانم. شاید مادرم ملاحظهْ سنّ و سال او را كرده بود. شاید حرمت دلسوزی و وفاداری او را حفظ كرده بود. یا خیلی ساده، خودش هم دلش به حال من سوخته بود. با نامه ای نوشتم. شرح حال كتك خوردنم را. وقتی پدرم برای ناهار به مهمانی رفت و مادرم در اتاق منوچهر به خواب بعد از ظهر تابستان فرو رفت، آهسته و قئم ن به ته باغ رفتم. حاج علی در پاشیر ظزف های ناهار را می شست. دو ساعت از ظهر می گذشت. خواستم سنگ را پرتاپ كنم. صدای پایی شنیدم و مكث كردم. چه كسی ممكن بود آن جا باشد؟ در آن راه باریك و متروك؟ صبر می كنم برود، بعد. صدای پا قطع شد. انگار آن شخص ایستاد. ناگهان به فكرم رسید شاید رحیم باشد. چه طور بفهمم؟

  پشت به دیوار دادم و به صدای نسبتاً بلند گفتم: - حاج علی كجا هستی؟ چرا امروز هیچ كس ته باغ نیست؟ بلافاصله صدای سرفه شنیدم و بعد صدای رحیم: - این كوچه چه قدر خاك و خاشاك دارد! آهسته گفتم: - رحیم؟ - محبوب تو هستی؟ تنهایی؟ - آره. و سنگ را پرتاب كردم. مدّت كوتاهی طول كشید. انگار كاغذ را خواند. - كتكت می زنند؟ - عیبی ندارد. - عیبی ندارد؟ خلی هم عیب دارد. زجر كشت می كنند. گفتم: - باور نمی كنند تو می خواهی بروی تو نظام. مگر نمی خواهی؟ مكث كرد: - توی نظام؟ چرا، می خواهم. وقتی رفتم می بینند. - كی می روی؟ باز مكث كرد: - والله دنبالش رفته ام. چند مهی طول می كشد. ولی از سال دیگر عقب تر نمی افتد. می آیی فرار كنیم؟ - وای، نه. خدا مرگم بدهد. می خواهی یك باره خونم حلال شود؟ صبر كن ببینم چه طور می شود. - آخر تا كی صبر كنم؟ من كه بیچاره شدم. گفتم: - اگر رضایت ندادند، آن وقت یك فكری می كنیم. گفت: - زودتر هر فكری داری بكن. من دارم از دست می روم. سر و كله حاج علی لنگ لنگان پیدا شد و من آهسته گفتم: - خداحافظ. حاج علی آمد.

ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخر تابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می كرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم كه در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی كه برای كارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن كه پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و كنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی. بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیكل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می كردم و پوزخند می زدم. صدای چكش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد كه از صدای در زدن در این وقت شب حیرت كرده بودند. بعد كلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم كه تعارف كنان می گفت: - چه عجب! این وقت شب یاد ما كردید؟ پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی كی؟ صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشك بشوم. با اوقات تلخی گفت: - مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند كلمه با شما و داداش صحبت كنم . و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت كه این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست. آهسته و با پای از پلكان پشت بام سرازیر شدم. هیچ كس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ كس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است. آهسته از پله های آبدارخانه كه از یك سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد كه آهسته و با احتیاط صحبت می كردند. از لای درز در عقب حوضخانه كه قفل بود نگاه كردم. عمویم روی تختی كه كنار حوض كوچك بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم كنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یك لحظه سر بلند كرد و گفت: - ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم. عمویم با بی حوصلگی دست تكان داد: - نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند كلام صحبت كنم و بروم. برای پذیرایی كه نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد. و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید: - خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟ پدرم با تعجب یك ابروی خود را بالا برد: - در چه موردی داداش؟ - در مورد دسته گلی كه دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم. انگار آسمان را بر سرم كوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی! مادرم با نگرانی و التماس سر بلند كرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست كه رازدار باشد. پدرم ساكت ماند. جای شك نبود كه عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید: - شما از كجا بو بردید؟ - از آن جا كه می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یك ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب كه مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت كردم. از زیر زبانش كشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن كسی بشوم كه دلم می خواهد. مادرم به صورتش چنگ زد: - وای خدا مرگم بدهد. عمو جان با متانت گفت: - خانم، این كارها چیست كه می كنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل كرد. مادرم گفت: - آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست. پدرم پرسید: - منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه كسی بشود؟ صدای پدرم آرام و گرفته بود. عمو جانم گفت: - چرا گفت. گفت یك نفر است كه می خواهد بعدا وارد نظام بشود. پدرم باز پرسید: - نگفت فعلا چكاره است؟ عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده كند: - چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است. - درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یك شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود

سپس مكثی كرد و افزود: - هه، مردك لندهور . می خواهد وارد نظام بشود!؟ با همین حرف ها قاپ این دختره احمق را یده. - خوب، بدهیدش برود. پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند كردند. بدون شك چشمان خود من هم در آن گوشه تاریك به همان اندازه گشاد شده بود و برق می زد. - بدهیمش برود؟ این چه حرفی است دادش؟ من نعش او را هم كول این پسره جعلق نمی دهم. ببین این دختر چه الم شنگه ای به راه انداخته! چه بی آبرویی به پا كرده! من همین امشب حسابم را با او تصفیه می كنم. جنازه اش را می اندازم توی ایوان. خواست از جا بلند شود. عمویم بازویش را گرفت. مادرم نیز از جا پرید و جلوی پدرم ایستاد و خطاب به عمویم گفت: - آقا تو را به خدا جلویش را بگیرید. عمو جان كه برادر ارشد پدرم بود با لحنی تند گفت: - این حركات یعنی چه؟ چرا بچه بازی راه انداخته اید؟ حالا گیرم رفتید او را كشتید، آبرویتان سر جایش برمی گردد؟ آژان و آژان كشی، بگیر و ببند. یا رفتید یك شكم سیر كتكش زدید، فایده ای هم دارد؟ باید فكر اساسی كرد. این دختری كه من می بینم، به قول منصور زده به سیم آخر. منصور می گفت نگاهش مثل آدم های مالیخولیایی بود. می گفت می ترسم اگر با او زیاد سر و كله بزنم، پیراهن را به تن خودش پاره كند و سر به بیابان بگذارد. خوب، عقدش كنید برای این جوان. می رود توی نظام شما هم كمكش می كنید. پدرم حرف او را قطع كرد: - می رود توی نظام؟ شما چرا این حرف را می زنید؟ این آدم لش بی همه چیز؟ اگر نظام برو بود تا به حال رفته بود. اگر او رفت توی نظام من اسمم را عوض می كنم. من مرده شما زنده. اگر این عرضه را هم داشت دلم نمی سوخت . عمویم به ملایمت گفت: - آخر كمی عاقلانه فكر كنید. هركاری راهی دارد، رسمی دارد. آخرش كه چی؟ می گوید این جوان را می خواهم؟ خوب، با عزت و آبرو پسره را خبر كنید. دست به دستشان بدهید بروند دنبال زندگی خودشان. خلاف شرع كه نمی كند. می خواهد شوهر كند. پدرم انگار كه بار سنگینی بر دوش دارد برجای خود نشست و به لبه تخت تكیه داد. رنگ به چهره نداشت. گفت: - بله خان داداش. شما از دور دستی بر آتش دارید. از كنار گود می گویید لنگش كن. ولی من چه بگویم؟ آبروی من در خطر است. دختر شما كه نیست. دختر بنده است. اگر دختر خود شما بود، آن وقت می فهمیدید چه می گویم. اگر دختر خودتان بود به همین سادگی او را می دادید برود؟ عمویم به میان حرف او پرید: - عجب! دختر من نیست؟ بله درست است، دختر من نیست، ولی دختر برادرم كه هست! با همه حماقتش خوب حرفی به منصور زده. گفته اگر آبروی من برود، آبروی همه فامیل رفته. همه می گویند دختر عموهایش هم مثل خودش هستند. فكر كه می كنم می بینم بد حرفی نزده. حالا شما هم جوان را بخواهید ببینید، بسنجید، شاید آدم خوبی باشد. می گویید افسر نمی شود؟ فعلا نجار است؟ باشد، نجار باشد، كار كه عار نیست. مگر شغل ملاك می شود؟ شما كه هنوز او را ندیده اید؟ دیده اید؟ شاید هم راست گفت و رفت توی نظام. - چه طور می شود ندیده باشم آقا؟ فقط من نمی دانم این دختره بی شعور از چه چیز او خوشش آمده. نه جمالی، نه كمالی. یك آدم بی سر و پای پرو با صدای زمخت. حرف زدن عین لات ها. با یقه باز كه تا شانه های دكل پت و پهنش هم پیداست. موهای سر از جلو و عقب به سر و برش ریخته. مثل بچه مزلف ها. نگاه وقیح و چشم های دریده. این آدم نظامی می شود؟ این ها همه اش در باغ سبز است داداش. من مرده شما زنده. اگر از همین هم كه هست بدتر نشد، تف بیندازید به ریش من. یاللعجب! چه طور من و پدرم، ما دو نفر انسان با چشم و گوش باز، یك جوان واحد را این طور متفاوت می دیدیم؟ صدایی كه برای من مردانه و گوش نواز بود، در نظر پدرم زمخت و لات مآبانه می نمود. گیسوان آشفته و پریشانی كه در چشم من صوفی وش بود، از دید پدرم جلف بود. چشمان درشت او با آن نگاه وحشی شوریده را دریده و وقیح می دید. چه طور دلش می آمد آن گردن و یال و كوپال آفتاب سوخته را كه رگ های آن از زیر عضلات مردانه بیرون زده بود، دكل بنامد. عمویم پرسید: - حالا می خواهی چه كنی برادر؟ كاریست كه شده. دختره ننگ كه نكرده! . خود عمو جان بلافاصله ساكت شد. ننگ. این دقیقا همان كاری بود كه من كرده بودم. پدرم پرخاشجویانه گفت: - ننگ نكرده؟ پس ننگ دیگر چیست؟ شاخ دارد یا دم؟ عمو جان گفت: - بابا، می خواهد شوهر كند. عاشقی كه گناه نیست. مگر دختر حیدر خان عاشق نشد و شوهر كرد؟ مگر پسر مرتضی قلی خان خاطرخواه آن پیره زن شوهر مرده با دو تا بچه نشد و آخر هم او را گرفت؟ دیگر از مهد علیا كه بالاتر نیست كه عاشق داماد آشپز شد! پدرم با بی حوصلگی دست تكان داد: - شما هم عجب فرمایش ها می فرمایید داداش!! تاریخ می خوانید؟ آن داماد آشپز وزیر شاه بود. اما دختر بنده عاشق یك آدم تنه لش شده. یك آدم بی پدر و مادر، یك آدم بی استخوان. این آدم در شان ما نیست. به قول نازنین لقمه ما نیست، وصله تن ما نیست. عمو جان به عنوان اتمام حجت گفت: - من كه هر چه می ریسم شما پنبه می كنید. ولی بدانید كه صلاحتان در این است كه این كار انجام بشود. پس فردا آبروریزی بدتری به بار می آید ها! اگر تریاك بخورد چه؟ اگر به سرش بزند فرار كند؟ آخر كار دستتان می دهد ها! این طور كه منصور می گفت، من عاقبت خوبی برای این كار نمی بینم. زودتر بدهیدش برود و قضیه را فیصله بدهید. مادرم آهسته دست خود را به سرش زد: - وای كه خدا مرگم بدهد. مردم چه می گویند؟ پدرم گفت: - هیچ خانم. مردم به ریش بنده و جنابعالی می خندند. می گویند دختر بصیرالملك كه به دمش می گفت دنبالم نیا بو می دهی، با آن اهن و تلپ، زن شاگرد نجار محله شده . مادرم گفت: - ای خدا، نمی دانم چه گناهی كرده ام كه مستوجب این عقوبت شده ام. آخر چرا باید این بدبختی به سر من بیچاره بیاید؟ من كه به هر چه دختر فقیر و بی چیز است جهاز دادم. به هر چه آدم مستاصل بی سرپرست بود كمك می كردم . پدرم انگار با خودش حرف می زند گفت: - به قول نازنین، شان پسر دایه خانم از این اجل تر است. داماد دده خانم و فیروز درشكه چی از این آدم محترم تر است. باز شانس آوردیم عاشق پسر باغبان نشد. همان كه آب حوض ما را می كشید. حالا داداش می گویند دانبال و دینبول راه بینداز، همه را خبر كن بیایند تماشا. دست دخترت را بگذار توی دست یارو برود و به ریشت بخندد.

مادرم دوباره به سرش كوبید: - وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند. پدرم آه كشید: - همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.

كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت: 

- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم. وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت: - خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم. خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت: - والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم. عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست. زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند. عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت: - چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است مادرم با ناخن لپ خود را خراشید: - وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟ عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت: - اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم. مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی. مادرم رو به پدرم كرد: - والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود. پدرم با تغیر به سوی او نگریست: - تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟ مادرم با صدای بغض آلود گفت: - نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟ مادرم رو به پدرم كرد: - والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود. پدرم با تغیر به سوی او نگریست: - تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟ مادرم با صدای بغض آلود گفت: - نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟ رو به عمو جان كرد و افزود: - آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید. اشك از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد: - طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق كند. به قول شما یك چیزی بخورد و خودش را بكشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یك روز خواستم تریاك بخورم و خودم را بكشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت. پدرم یكه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افكند و گفت: - چی گفتی؟ دستت درد نكند! همین كم مانده كه تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من كم است، تو هم نمك به زخم بپاش! مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می كوشید اشك از صورت پاك كند، اشك من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشكم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشك ریزان می گفت: - بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم كباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا. با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد: - نه، نگویید كه این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی كند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم كه كنار پنجره، یك گوشه، می ایستید تا او را ببینید. و رو به عمویم كرد: - آخر از روزی كه این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نكرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم كه مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می كنند و محبوبه را تماشا می كنند كه ترسان و لرزان مثل كفتری كه از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشك هایش را پاك می كند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشك صورتش را خیس می كند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی كنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می كشید. دلتان به طرفش پرواز می كند. شما از آن پدرها نیستید كه دست روی او بلند كنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می كنم. پس كو؟ پس چرا نكردید؟ بلند شوید بروید بكشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت: - خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .! پدرم سر به زیر افكنده بود. زانوی چپ را تا كرده و زانوی راست را به صورت قائم تكیه گاه دست راست كرده و دست چپ را به زمین تكیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت: - عوض این كه دخترشان را سرزنش كنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سركوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید! مادرم با صدایی كه اندكی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت: - فكر می كنید سركوفتش نزدم؟ كتكش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نكندم؟ چنان كبود و سیاهش كردم كه دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشكند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشكند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم كه پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش كباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم كه همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فكر می كردم لجبازی می كند. دایه را فرستادم نصیحتش كند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی كنم. این دنیا را كه نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش كرد، چه طور من نكنم؟

مادرم دوباره به سرش كوبید: - وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خ

شین براری  و هفت اثر در ژانر  فرمالیسم مکتب رمسی از نشر ققنمس   

منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا  

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    

 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.   

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .   

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 

خداوردی؛ کجا میری؟ 

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .  

  

یکروز که 

 با یک قایق مانند سابق برایشان یک قابلمه کوچک غذای بی نام نشانی. که تشکیل شده از پوست بادمجان پخته شده و کمی نمک و تکه ی کوچکی نان خشک بود. اوردند و به علت بیظرفی برخی از انان. غذایشان را با ملاقه بر روی تکه نان میریختند و میرفتند. انروز منوچهر غذایش را دم موج شکن گرفت و بازگشت که قبل از سایبان متوجه ی تکه های ه شده ی خون بروی. ماسه ها شد و سپس با کمی دقت متوجه شد که خون همراه با بافت و اندام انسانی بوده و چیزی شبیه به شش و یا جگر سفید تکه تکه روی ماسه ها در مسیر مشخصی ریخته شده ، مسیر و رد پای این. اندام و خون به سمت سایبان درختی سوخته و چهار ستون چوبی که با پلاستیک سقفی سست بعنوان سایه بان کرده بودند میرفت. منوچهر یادش امد که اینبار موقع گرفتن یک وعده غذای روزانه شان ، دوستش علیرضا که او نیز از اهالی شهر رشت بود ونیامده بود و. کمی عجیب و نگران کننده بود ،چون غیبت برای تنها وعده غذایی در طی شبانه روز داده میشد خیلی نادر بود . دوستش علیرضا کسی بود که از اهالی رشت بود اما قادر به تکلم با گویش محلی نبود و فارسی را غلیظ صحبت مینمود و صاحب یک فرزند بود ، که سال ها پیش در شهر رشت به جرم همراه داشتن سه گرم هرویین و یک گرم تریاک با حکم عجیبی مثل 15سال زندان محکوم شده بود و به زندان لاکان افتاده بود و بدلیل. درگیری با. یک سرباز در زیرهشته بند سه زندان به انفرادی و سپس سوار اتوبوس های جهنمی شده بود و در دوره سوم تبعیدی ها در زمستان 1366 اسفندماه به این جزیره بی نام و نشان. امده بود    

     منوچهر دوستش علیرضا را با دهانی بیش از حد باز و چشمانی باز و منبسط و بی جان در حالتی درد اور و. زجر اور زیر سایبان پیدا کرد . دوستش از حبس بی قاعده و بی حکم و بی انتها در جزیره و. از فشارهای روحی روانی و. درماندگی تصمیم گرفته بود که با خوردن. تم بیر ، واجوین ، تیزبر ، خودکشی کند.

 (تیزبر واجوین یا به اصطلاح تم بیر ،= ،ماده ای است که برای نظافت و ریختن موههای زاید بدن استفاده میشود و ان را با کمی اب مخلوط و ماده ی خمیری مانند. نهایی را بر سطح خشک بدن میمالند و سپس با اب شستشو میدهند و همزمان تمام موههای ان سطح از بدن همراه خمیر خشک شده از سطح بدن شسته و پاک میشود ) 

تنها ماده ی موجود برای نظافت ان سالها در جزیره. حنا و صابون بود و سالانه یک قاب صابون به ازای هر سه زندانی و یک مشت حنا به ازای هر چهار زندانی داده میشد و هرگز ماده ی پاک کننده و بهداشتی تیزبر. داده نمیشد. گویا. دوست منوچهر به ازای بخشیدن ساعت مچی و عینک و انگشترش به ماموری که مسئول اوردن یک وعده غذای جزیره بود. از او چنین تقاضایی کرده بود. زیرا افراد کمی از موارد مصرفی خطرناک یه ماده ی بهداشتی باخبرند. و کسی به ذهنش خطور نکرده بود که وی چنین ماده ی بهداشتی ای را برای خودکشی تقاضا نموده. 

پس از ان نیز سه نفر از زندانیان که موفق شده بودند پابند و وزنه ی متصل به پایشان را باز کرده و از بند زنجیر پابند و وزنه پنج کیلویی متصلش رها گردند اقدام به فرار از جزیره به طریق شنا نمودند که در اوج ناباوری مورد حمله ی ه قرار گرفتند و تکه های خون الود لباس هایشان شناور بر اب. به ساحل جزیره بازگشته بود. 

لحظه ای که در زمستان 1369 منوچهر به رشت بازگشت شهر رشت سفید پوش از برف بود .

سه  فرجام                      

سه سال بعد وقتی که جزیره را در زمستان سال 1369 تعطیل و ممنوع اعلام گردیده بود. 

#____ خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودکشی نمود و جسدش پیدا شد . 

مستند و حقیقی ، بنابر شهادت اقایان امید ،مظلومیان ، علیرضا چماچایی، علی سیدپور، و خود شخص منوچهر پرواز . که در سال 1393 به دلیل ایست قلبی و انفاکتوس فوت نمود.  



اموزش نویسندگی شهروز براری 

  آموزش  نویسندگی  توسط  شین براری          




     

  آپگیتی
ترانه ، اواز دلنشین.  ، بعد شما برای ش۹صیت داستان خودتون که  فردی با محوریت. شخص فرعی در پیرنگ هست و با نماد ناشنوا بودن و خاموشی و سکؤت  هست ،نباید چنین اسم متضادی انت۹اب كنید ، هرچند آین انتخاب به نوعی ساختار شکنی محسوب میشه و تصمیم نهائی با خودتونه . موفق باشید _______________________________________/_____________. 
پرسش بعد.     __   استاد معانی اسامی. مانند امیل، آیلی،دلوین ، لاریسا،هیرو، رومیسا،مانیسا مهنیا، برسئن،هانیسا،رستا ، شارمین ، مننیا ، رستا,شارمین،ةیلاو،فلورا ؤیونا،هیما  بارسئن،لاریسا و اینجور اسامی رو معنی کنید استاد.  وجرنه. بقیه رو که خودمون بلدیم ً    ممنون اگه پاسخ بدید    تهمئنه از. بجنورد.   
______/________________________________________________
پاسخ ،    با درود و ا۰ترام.  من در حد سؤاد پایین خودم. بهتون معانی رو ارائه میدم ولی خودتونم برید تحقیق کنید. چون.  من سوادم کمه . 
امیله
امیل ، معرب از سنسکریت نام درختی از تیره فریفون که گاهی بعضی از انواع آن بصورت درختچه یافت می شوند
اوریسا. آیلی: اسم ترکی دخترانه به معنی ماه صفت، ماه رخ.
دلوین: رباینده دل. {شخصت قهرمان رمان آنتون دانیلی در کتاب ، عشق جنون زا}
لاریسا: اسم فارسی دخترانه به معنی نفیس و با ارزش
هیرو: اسم کردی دخترانه  - منسوب به آتش،  آتشی و سرخ گون.
رومیسا: اسم فارسی دخترانت معنی دختری که مانند رومیان است، سپید رو.
مانیسا: اسم فارسی دخترانه به معنی اندیشمند و متفکر.
مهنیا: اسم فارسی دخترانه به معنی آنکه اجداد و پدرانش از بزرگان و نیکان است ، از نسل بزرگان ، بزرگ زاده.
برسین: اسم فارسی دخترانه - اسم دختر داریوش سوم که اسکندر با او ازدواج کرد.
هانیسا: اسم فارسی دخترانه به معنی 
به معنی مسرور و شاد.
رستا: اسم فارسی دخترانه به معنی رستگار شده، رهایی یافته و خلاص شده.
شیدخت: اسم فارسی دخترانه به معنی (شید: خورشید + دخت: دختر)؛ دختر خورشید، زیباروی (به مجاز).
گلبرگ: اسم فارسی دخترانه به معنی برگ گل.
شارمین: اسم سنسکریت دخترانه به معنی فرخنده و خجسته، خجسته فرخنده.
تیلاو: - اسم شخصیت مکمل رمان چار لندن ، عشق در سامپتهمتون
فلورا: اسم لاتین دخترانه به معنی فلوریا، الاهه گلها و بارآوری (در رم باستان)
هیما: اسم عربی، فارسی دخترانه به معنی بانوی عاشق [مرکب از هیم (عربی به معنای عاشق و شیفته) + الف تانیث فارسی]
راهین: اسم کردی دخترانه به معنی آموزنده.
بارسین: نام یکی از ن ایرانی.
سی دا: اسم  لری دختران
دخترانه به معنی هدیه ای برای مادر.
ویونا: اسم فارسی اوستایی دخترانه به معنی عروس، دختری که تازه عروس شده.
(بنده ، شهروز براری صیقلانی ،  تمامی محتوای این مطلب  [که پیرامون معانی و مفاهیم نام های دخترانه ی خاص میباشد ] را از پژوهش جامع  پیرامؤن اسامی ایرانی اصیل  استخراج کرده ام و ارزش محتوایی اش را مدیون  محققان ان بوده و قدردان تلاششا میباشم)  دایدای
اِریحا: اسم عبری دخترانه به معنی مکان خوشبو، گلی که شکوفه آن چلیپا شکل است.
آرنیسا: - ترکیب آر از ارامنه ای با  از فارسی پهلوی ، میشود  هم وزن اسم مشابهی در یونان باستان که *آرنیسیا* فرشته ی آینه ی وجدان نما نیسا
هلناز: اسم فارسی دخترانه به معنی زیبارو و خوش بو.
پرنسا: اسم فارسی دخترانه به معنی 
معنی مانند ستاره پروین، دیبای منقش و لطیف، پرنیان.
هلنسا: اسم: فارسی، عربی دخترانه به معنی [هل (فارسی) + نسا (عربی)] معطر، خوشبو.
آی سن:  اسم ترکی دخترانه به معنی مثل ماه، زیباروی.
ماهین: اسم فارسی دخترانه به معنی مانند درخشان و نورانی.
تانیا: تانیا درفرانسه: شهبانوی مهربان؛ در کردی: تالار، تهنیا، دختر تنها؛ در خراسانی: توانست
تهنیا، دختر تنها؛ در خراسانی: توانستن؛ در ترکی: آشنا و آشنایی؛ در فارسی: دختر یگانه، بی مانند

اسم دخترانه و پسرانه هیوا (Hiva) با ریشه کردی به معنی امید. همچنین هیوا (Heyva) در ترکی به معنی میوه به است.
چه اسمی به هیوا میاد؟
اسم دختر که به هیوا بیاد: هیلا، هلیسا، هیرو، هیلدا، آنیسا، مهرسا، پانیسا، مایسا،
اسم پسر که به هیوا بیاد: هیرسا، هیرمان، هیراد، هیمن،
_________________________________  
اسم دخترآوین
Avin
اسم دخترانه آوین با ریشه کردی، به معنی مانند آب زلال، پاک در کردی به معنی عشق.
چه اسمی به آوین میاد؟
اسم دختر که به آوین بیاد: آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، الینا،
اسم پسر که به آوین بیاد: آرسین، یاسین، هامین، 
اسم دخترانه روژان
Rozhan
اسم دخترانه روژان با ریشه کردی، به معنی روزها.
_________________________________ 
نظربدهید   1396/09/29.  16:17' PM. نوشته شد. سمیه ترابی  /بازنشر از وبسایت Kafe98ketab2020@blogfa.com  , از مطالب آرشیو شهروزبراری صیقلانی 
_________________________________   
SamandhaFox@gmail.com کاربر به شناسه ی » 
     نظر داد در مورخه  1396/10/12 ساعت   "06:29 pm .

      چه اسمی برای شخص عامل    سقوط فرد منفور قصه ام بزارم ?!  شخش اولم راوی هستند رو اسرین    انتخاب گذاشتمن  اسلن چی هس معناش?،? 
________________________________     
پاسخ

درود احترام ، اسم دخترانه اسرین
Asrin
عرضم به حضورتان که اسم دخترانه اسرین با ریشه کردی، به معنی اشک، همچون اشک پاک.
پرسیده بودید ،؛ چه اسمی به اسرین میاد؟
اسم دختر که به اسرین بیادش 
  آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، اسرا هست. 

اسم پسر که به اسرین بیادش به نظرم آرسین، یاسین، هامین، آروین، یامین،
_________________________________  
اسم دخترانه آوین Avin - معنی و ریشه
اسم دخترآوین
Avin
اسم دخترانه آوین با ریشه کردی، به معنی مانند آب زلال، پاک در کردی به معنی عشق.
چه اسمی به آوین میاد؟
اسم دختر که به آوین بیاد: آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، الینا،
اسم پسر که به آوین بیاد: آرسین، یاسین، هامین، 
اسم دخترانه روژان
Rozhan
اسم دخترانه روژان با ریشه کردی، به معنی روزها.
_________________________________  
نظربدهید   1396/09/29.  16:17' PM. نوشته شد. سمیه ترابی  /بازنشر از وبسایت Kafe98ketab2020.blogfa.com  , از مطالب آرشیو شهروزبراری صیقلانی 
_________________________________   
Garoosian00ZABOLI@gmail.com کاربر به شناسه ی » 
     نظر داد در مورخه 1396/10/15 ساعت   "03:49'  pm .
      
       عالیه ?؟   از هنرجویان سابق سرکار خانم ائمه ای هسم  اقای براری چه اسمی به روژان میاد؟?
_________________________________  
  پاسخ 
درود احترام .اسم دختر که گفتید به روژان بیاد: نهان، آیلین، آیشین، آیسان، آیسن، آیلا، آینور، مانیان، سلوان،
بستگی به این داره که چه جایگاهی درون داستان تون داره؟ ایستا؟ پویا؟ همراهتان؟ متضاد ؟ فرعی؟ ضدقهرمان ؟ تکمیلی؟ 
 _________________________________   
Garoosian00ZABOLI@gmail.com کاربر به شناسه ی » 
     نظر داد در مورخه 1396/10/16 ساعت "04:35'  pm .

? اسم پسر که? به شخصیت روژان در رمان بیاد?  ک بتوانم از آن شخصیت مکمل یا فریعی یا? پویا و یا شخصیت ایستا قرار بدمش چی اسم یا نام  مناسبته استاد؟? 
_________________________________      
پاسخ:
درود احترام .
روهان، رایان،  آریان ، ماهان ، شایان ، آیهان ناتان، آرسان، جانان،و بسته به خصایص شخصیت شما داره، در ضمن هزارمین بار تاکید میکنم بنده استاد نبوده و نیستم و مطالب فوق هم از بنده نیست و بنده سررشته ای از معانی و مفاهیم اسامی ندارم
  _________________________________  
 FasterMsKo@gmail.com  کاربر به شناسه ی »  
     نظر داد در مورخه 1396/10/26 ساعت "14:55'  pm .

فاطمه هسم. اوستاد سوال شوده برایم کخ :-)  سلین و سورن به نظرم ترکیب قشنگی در درام هسن یا نوچ^
_________________________________   
پاسخ 
درود احترام 
خسته شدم از بس توضیح دادم که به هرکسی لقب استاد ندید ، اگر بنده استادم پس آقای تیوپور چیه؟  پس استاد جلیل غدیری چیه؟  
در ضمن هم راستا و هم وزن سورن و سلین میشه 
اسم دخترانه سالیز Saliz - 
اسم دخترانه وانیا Vania -
اسم دخترانه تیارا Mahura - 
اسم پسرانه ایلیاد Iliad - 
اسم پسرانه شهراد Shahrad -
اسم پسرانه رادین 
اسم پسرانه رادوین Radvin - 
اسم دخترانه دیانا Diana -  
اسم دخترانه سلین Selin -
اسم دخترانه سوین Sevin 

                 پایان اسامی و پرسش اینترنتی ↑↑↑
∆ ΠΠΠ                   ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ     ∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆     ΠΠΠΠΠΠΠ
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ^ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ÷ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ   
             جلسه بعد.  نکته گویی کلی ↓↓↓

///نکات سطح مبتدی _ مدرسان گیل / ترم تابستان /جلسه دوم پنج شنبه ششم ، تیرماه، 98  سال/1398/04/06  سالن حاتم/ میرزاکوچک خان جنگلی ، سالن همایش ، موسسه ی تفریحی شهید طالبی _رشت ، امین الضرب ، بعد از اموزش و پرورش ناحیه دوم .  پیرامون فن نویسندگی .  مجری و برگزارکننده ی  جلسات خانم یوسفیان ،

۱- هنرآموزان گرامی با درود و احترام ، در توصیف برای نویسندگی ،   باید تصویرسازی کرد، خود را نباید نشان  بدیم ، پیام را باید در موقعیت و قصه و شخصیت‌پردازی گفت، نه با بی‌تفاوتی نسبت به جزئیات اونها 
۲- ما در توصیف باید شهود و علم حضوری برای مخاطب ‌ایجاد کنیم نه اینکه فقط اطلاعات بدیم تا خودش چیزی سر هم کنه  و بفهمه.
سوال از استاد (اجازه اقا علم حضوری و شنود براش ایجاد کنیم یانی چه؟ )  
__ { یعنی اصول خاصی رو بکار ببریم تا تصویرسازی کنیم و فضای ذهنی انتزاعی ایجاد کنیم. } 
۳- تحلیل‌ها باید از نوشته حذف بشه . طوری باید توصیف و تصویر کرد تا خواننده خود به علت‌ها پی ببرد.
(پرسش از استاد/_ اقای استاد لوطفن بیشتر توضیح بدید ) 
{یعنی خودمون در متن داستان نتیجه گیری های شخصی خودمون رو بیان نکنیم و ننویسیم ک چون خانم ایکس  دارای فرزند نمیشه ،  دچار خلاء شده ک اون نیازش برای حمایت و حفاظت از بچه ای ک نداره  را با نگهداری از چندین گربه و حیوان خانگی پر میکنه ، بلکه با چیدمان واژگانمون کاری کنیم مخاطب خودش به این نتیجه برسه)
۴- چون حس مجموعه در هر جزئی از آن وجود داره ، چه بسا توصیف دقیق اجزاء کل مجموعه را از توصیف بی‌نیاز می‌کنه
۵- هنرآموزان محترم هر چه کمتر توضیح بدهید و بیشتر تصویر بسازی به شخصیت خواننده احترام گذاشته‌ای و این باعث جذاب‌شدن اثر می‌شه، هم‌چنین اگر خروج از مطلب را به شرط اینکه ادامه‌اش معلوم باشد باز بگذاری.
۶- اضافات یا نواقص زبانی دلالت مطلب، به عمق یا ضعف نگاه باز
می‌گرده ،  اگر حس کامل باشه ، در لفظ ظاهر می‌شه. 
۷- وقتی وارد محیطی می‌شید، نمی‌تونید بگید : رنگ و شکل محیط روی شما تاثیری نگذاشته، گرچه هیچ ربطی به سوژه نداره  برای انتقال حس باید آنها را خوب توصیف کنیدش 
8- توصیف درعین متنوع بودن نباید ازهم‌گسیخته باشد.
،( یعنی چی استاد؟ ) 
پاسخ} لطفا ابتدا کسب اجازه کنید و بعد حرف بزنید ، و توضیحات بیشتر رو ب وقتش میگم  } 
۹- شما باید طوری تصویرسازی کنید تا خواننده تجربه یک روزه را در ده دقیقه به دست بیاره. . 
۱۰- سعی کنید واقعیت عریان را نشان بدید ، اظهار فضل نکنید.
سوال/اجازه_
بفرمایید
_اینی ک فرمودید یانی چه؟
•یعنی فرض کنید یه ابزار مثل لنز دوربین هستید ک وظیفه تون توصیف و انتقال صحیح حوادث و جریانات هست مثلا  در فقر  ، جنگ ، بحران ، بلایای طبیعی ، چون ادما برای زنده موندن  بشکل واقعی تلاش می‌کنن ، سبب ایجاد فضای واقعی و  مناسب برای روایت کردن میشه . توی رشت و گیلان  همه کاغذی شدن ،  اهل مانور و رمانتیک هستن . تحلیل‌ها و توصیف‌های ما منطبق بر واقعیت نیست، کلیشه‌ای شده.
۱۱- گفت‌وگو یا موسیقی خوب،  آن است که به یاد نماند و شنیده نشود.
۱۲- طوری باید یک موضوع را توصیف کنید تا برای مخاطب تصویر شود و آن را تجربه کند، بیشتر فیلمبردار باشید تا گزارش‌گر در توصیف رابطه هم باید وصف صورت بگیرد، نه اینکه با مثال یا تمثیل سعس در نشان دادن داشته باشید 
الحمدالله سوالی ندارید که!؟
۱۳- محوریت در نوشته با حس است که باید از واقعیت حکایت کند. برای تولید معنا اتکا به اطلاعات کافی نیست
۱۴- دفترچه خاطرات شیوه‌ای برای روایت از واقعیت است درعین لفظ، قلم سخن بگوید.
۱۵- وقتی نوشته شما اصل نباشد ممکن است متن خوبی درآید ولی دیگر پیشرفت نمی‌کنید.
۱۶- از ویژگی‌های نزدیکی به واقعیت این است که همه چیز سر جای خودش است و قابل حذف نیست. هماهنگی با محیط و افراد دارد بر خلاف مکالمه‌های تلویزیونی.
۱۷- اشیاء جزئی از معنا و حس‌سازها هستند و با اتفاقات اطراف پیوستگی دارند، باید جزئیات را دید. واقعیت اجتماعی برای کسی دقیق می‌شود که تجربه داشته باشد.
۱۸- آن‌چه از سرگرم بودن در این سنین می‌نویسیم نه براساس تجارب واقعی که خطی‌کردن تایپی‌هاست.
۱۹- دریافت برای مشاهده از طریق حواس است، ولی برای هر کس یک چیزی مهم است. 
۲۰- حذف در مشاهده خودآگاه یا ناخودآگاه صورت می‌گیرد. نویسنده لااقل در بیان باید آن را خودآگاه جلوه دهد.
  ۲۱- وقتی نگاه در مشاهده منقح شد، زبان و کلمات و جملات زائد هم پاک می‌شود.
۲۲- انتخاب صحیح زاویه دید و اجزاء، حس را خوب منتقل می‌کند.
۲۳- باید مثل بیهقی نرم نگاه کرد و زیبا.
۲۴- کلمات زائد در متن نشان‌دهنده وجود زوائد در نگاه ماست. باید بتوانیم با نگاهی قاطع عکس بگیریم تا خود مخاطب بفهمد.
۲۵- آدم‌ها وموقعیت‌ها را نوع دیدن نویسنده می‌سازد.
۲۶- اشتراکات انسانی تیپ و امتیازات آنها شخصیت» را می سازند. شخصیت‌پردازی یعنی کشف و بیان این امتیازات. خیلی از اثار هنری تیپ را تعیین می کنند و لذا پخته نیستند.
۲۷- ارزش شخصیت پردازی به پرداختن ارزش‌ها درمقام تحقق خارجی است و الا پیام غیرمستقیم داستان ارزشی هم این است که ما برای یک نوع آدم، نسخه داریم و بس!
 
(شهروز براری صیقلانی) نویسنده مدرس 


  اموزش نویسندگی  توسط          شهروز براری  صیقلانی              رفع  اشکآل      


نکات مهم و ناگفته در آموزش نویسندگی خلاق 

 موضوع جلسه یازدم : پرسش و پاسخ / رفع اشکال 
    هنرکده ثامن الائمه _ مدرس ارشد شهروز براری صیقلانی
سوال اول _ 
کاربر و هنرآموز میترا سلطانی فر قریشی. Mitra64soltanifar@gmail.com پرسش : اقای براری سلام اگر بخوایم یک داستان کوتاه بنویسیم و موفق هم باشه داستانمون پیروی از اصول پیرنگ اجباریه؟ یعنی پیرنگ شرط موفقیت محسوب میشه؟ در رمان چطور؟ تشکر از پاسخ تان
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ
بادرود و احترام ، نخیر نمیشه گفت که شرط موفقیت پیروی از پیرنگ هست، بلکه میتوان گفت که پیروی از پیرنگ در کنار پنجاه نکته ی اصلی که در جلسه اول تا ششم گفته شد یکی از دلایل موفقیت. لازمه ی رسیدن به داستانی خوب و قوی یک ساختار بندی اصولی و حرفه ایست که پیرنگ و یا بعبارتی pilot در اختیارمون میزاره چنین ساختاری رو. ایده پردازی ، درون مایه ، ژانر ، پرداخت شخصیت ها ، مکان ، تاثیرپذیری بومی فرهنگی مکان و زمان بروی شخصیت ها بروی عکس العمل ها بروی سیر روند داستان ، از طرفی هم حفظ پیوستگی داستان و .و. صدها سرفصلی هستند که باید پیروی کرد از اونها 
****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'
کاربر غیرحضوری /آزاد Saramzanpur@gmail.com پرسش 
اقای براری صیقلانی سلام استاد در اغاز رمان نویسی یعنی صفحات ابتدایی ضعیفم ، هیچ تصور و معیاری از چگونگی و شیوه ی صحیح در اغاز رمان هایم.ندارم میشه راهنمایی کنید لوطفا 
 
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
 پاسخ _ درود و احترام ، 
صفحات آغازین رمان می تواند با شیوه هایی مثل این روایت بشه: 
1. معرفی کوتاه شخصیت یا شخصیت های اصلی و اگر شخصیت اصلی خود راوی رمان هست می تواند از خودش بگوید، سن و سال، جنسیت، تحصیلات و
2. توصیفی از زمان و مکان روی دادن وقایع داستان بنویسید: اینکه شخصیت اصلی در چه شهری، چه منطقه و محله ای، چه دوره ی تاریخی زندگی می کرده و این دوره ی تاریخی و شرایط اجتماعی - جغرافیایی چگونه شخصیت او را شکل داده.
3. از محیط زندگی و خانواده اش بنویسید: پدر و مادر چه کسانی بودند و چه کار می کردند. طبقه اجتماعی و شرایط اقتصادی و روابط خانوادگی و پیشنینه ی خانوادگی و شرایط حاکم بر زندگی خانواده وقتی که شخصیت اصلی در آن متولد شده و بعد رشد و نمو کرده.
4. از پیشینه ی زندگی شخصیِ او بنویسید: کجاها درس خوانده، کجا و به چه کاری مشغول شده و چه کسانی در زندگی اش نقشی کلیدی داشته اند و دغدغه هایی که تا قبل از آن داشته.
 ****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'****'*'*'*'*
هنرجوی هنرکده mobin75darabi@yahoo پرسید: 
اقای استاد براری با سپاس از پاسخ های جلسات پیش ، اکنون بنده در اینکه رمان رو در چه بازه ی زمانی بگنجانم مشکل دارم. اینکه اشاره به گذشته انجام بدهم یا ندهم و یا اینکه اصلا به چه مقطعی اشاره بشه ، ببخشید سوالم کلی بود 
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
پاسخ   
درود و احترام . شما در نظر دارید چه بازه ی زمانی از زندگی شخصیت را در رمان بگنجانید؟
الف: از لحظه ی تولد تا یک سن مشخصی مثلا 40 سالگی یا 60 سالگی یا تا پایان زندگی.
ب: یک دوره ی خاص از زندگی شخصیت اصلی: مثلا دوره ی تحصیل او در دانشگاه، یا کار کردن در یک شرکت پیمانی و یا زمانی که خواسته است از خانواده اش جدا شود و مستقل زندگی بکند یا دوره ای که عاشق یکی شده است و مسائلی پیش آمده. هر کدام از این دوره ها می تواند دوره ای 1 یا چند ساله باشد و رمان هم به این دوره ی خاص بپردازد.
ج: یک یا چند واقعه ی مشخص: شما یک یا دو خط داستانی ویژه از کل زندگی شخصیت انتخاب می کنید و به آن می پردازید و تلاش میکنید همه ی جنبه های این یک یا چند واقعه را به دقت و با جزئیات روایت بکنید.
حال با توجه به اینکه کدام یک از بازه های زمانی را انتخاب کرده باشید نحوه ی شروع، گسترش و پایان رمان شما فرق می کند.
  کاربر غیرحضوری hadyetorrabbin@gmail.com پرسید: 
استاد من در رمانم از تولد تا مقطع سالخوردگی اغاز کردم حالا در اشاره به گذشته مشکل دارم چون تداخل زمانی بلد نیستم چه کنم؟ مرسی اگر جواب منم بدید ، هدیه ترابین از مشکین شهر 
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
پاسخ
درود احترام ، خب هیچ کس که از ابتدای امر نویسنده نبوده و همه به مرور اموختند و یاد گرفتن ، در رمانی که بازه ی تولد تا پیری را روایت می کنید میتونید با معرفی پیشینه ی خانوادگی و یا دوره ی تاریخی و موقعیت مکانی، نوشتن رمان را شروع کرد.
****'*'*'*'*'*'*'****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*
کاربرغیرحضوری Sarah75talin@gmail.com استاد سلام خسته نباشی استاد یع سووال اخه استاد اینکه به پیشینه خانوادگی اشاره بشه استاد خودش یه رمان میشه ک . چ باید کرد؟؟؟؟؟
. HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
پاسخ
خب این دیگه بستگی به خلاقیت نویسنده داره که چگونه گذرا و سربسته اشاراتی کنه و رد شه ، مثل این: پیرمرد عصایش را با دست لرزان به پیشخوان قصابی تکیه داد و گفت ؛ این مغازه از پنجاه سال پیش چراغش روشن بوده ، خدا بیامرزه پدربزرگت رو، اون موقع گوشت بود کیلویی دو زار. قسمتش این بود که بره زیارت و هونجا کربلا فوت شه ، چون عشق اقا امام حسین داشت همیشه
به همین سادگی.   
****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'
****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'
شرح و توضیحات بیشتر . 
گاهی هم میشه اینگونه نوشت ؛ خاندان صیقلانی ها از کسبه ی قدیمی بازار رشت بودند و چند دهنه مغازه داشتند، پدر بزرگ اعتبار زیادی در بازار داشت و همه به اسمش قسم می خوردند. رشت آن سال ها ناآرام و در هیاهوی وقوع انقلاب بود 
 اما در رمانی که می خواهد یک بازه ی کوتاه و چند موقعیت خاص را روایت بکند، شاید پرداختن به پیشینه خانوادگی و دوره تاریخی چندان مفید نباشد چون کمکی به این نوع رمان نمی کند و بهتر است نویسنده ب
قلب ماجرا و موقیت خاص بزند و از اینجا شروع بکند که شخصیت اصلی یا راوی الان در حال حاضر و در زمان حال رمان کجاست و چه کار می کند؟
مثل این:  از در شرکت که وارد شد مدیر عامل را دید که با منشی بگومگو می کند. خواست یواشکی بخزد توی اتاقش اما مدیر متوجه او شد و صدایش زد.
_ الان چه وقت آمدن هست؟
دستپاچه شد
_ معذرت میخوام. ماشین وسط راه خراب شد و نتو.
_بس کن عزیز من، هر بار یه بهانه، هر بار یه مسئله و مشکل. اینطور که من می بینیم دیگه نمی تونیم باهم کار بکنیم.
برق از سرش پرید .
یعنی کمی از کلیات زندگی شخصیت بگوییم و بعد به این موقعیت برسیم: مثل این: شبها تا دیروقت پای تلویزیون بود. فوتبال می دید و توی سایت های شرطبندی نتایج را پیش بینی می کرد. علیرضا می گفت این کارها آخر عاقبت ندارد. اما او فکر می کرد که بالاخره یک روز بخت با او یار خواهد بود و پول قلمبه ای نصیبش خواهد شد. دفترچه ای داشت که هر شب نتایج را در آن می نوشت و بعد برای پیش بینی از آن استفاده می کرد. بد خواب شده بود. خواب هایش پر بود از پاس گل و دروازه بانی که به سمت توپ شیرجه می زند. صبح ها اغلب دیر از خواب بیدار می شد. فرصتی برای صبحانه خوردن نداشت برای همین بیشتر روزها توی شرکت فشارش می افتاد. مادرش می گفت شکلات بگذار توی جیبت. اما دلش نمی خواست مدیر شرکت او را در حال شکلات خوردن ببیند
چیزی برای خوردن نمی برد. به ایستگاه اتوبوس دیر می رسید و اغلب اوقات دنبال اتوبوس می دوید. سه ماهی می شد که ماشین قراضه اش را فروخته بود. فکر می کرد مدیر همیشه کشیکش را می کشد. دنبال بهانه بود تا از شرکت بیرونش بیاندازد. اگر توصیه های عمویش به مدیر نبود شاید یک روز هم نگه اش نمی داشتند.*
همانطور که می بینید با این روایت تخلیص شده از زندگی چند وقت اخیر او را به مخاطب معرفی می کنیم و در جریان زندگی روزانه اش قرار می دهیم تا بعدا به زندگی او نزدیکتر شویم. این خلاصه می تواند از هر چیزی باشد. از محیط زندگی اش، کارهای روزانه و عاداتی که هر روز تکرار می شوند و .
به نظرم ب مقدار بتواند برای شما و دیگر دوستان راهگشا باشه
            شهروز براری صیقلانی رشت.

اموزش نویسندگی شهروز براری


   

دباغ ۱ 

      دخترکی راه راه قسمت اول . 



ادما تو زندگي در برخورد با ديگران رفتار و اخلاقهاي متفاوتي از خودشون نشون مي دن و به نوعي با محيط اطراف و اتفاقات پيرامونشون ارتباط بر قرار مي كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره

مثلا بعضيا مي تونن خيلي خشك و جدي باشن مثل باباي خدابيامرزم انقدر خشك و جدي كه اگه يه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمي يوفتاد شام از گلوش پايين نمي رفت

و يا خيلي شوخ طبع و بذله گو مثل اقاي كيهاني دربون شركت

حرافترين و مزخرفترين موجودي كه تو زندگيم مي شناسم

كسي كه بزرگترين ارزوي زتدگيش خريد يه پرايد كار كرده است با نازلتريين قيمته


يا مي تونن فوق العاده لوس واز خود راضي باشن مثل مژگان

در واقع مژگان كپي برابر اصل باربيه تازگيا دماغشو عمل كرده و فكر مي كنه زيباترين و بدون نقص ترين دختريه كه تو شركت وجود داره و خواستگار گر وگر از درو ديوار براش ريخته


يا انقدر مهربون و دلسوز باشن كه ادم در كنارشون احساس شادي و شعف كنه مثل صاحب خونه عزيزم كه اگه اجاره يك ماهش عقب بيفته علاوه بر داد و بي داد هاي مداوم و گوش خراشش بايد تمام درسا و پروژه ي بچه هاشو يه شب مونده به تحويل بي كمو كاست انجام بدم


و در اخر اينكه مي تونن خيلي ساده ،خجالتي،ترسو، بي عرضه، بي دقت، حواس پرت ،زشت و بي نمك، باشن . دقيقا مثل من

به طوري كه اگه كسي براي اولين بار با من برخورد داشته باشه كمتر از 10 دقيقه حاضره كه دست به فجيحترين قتلها بزنه كه از دست من خلاص بشه

البته به 15 دقيقه هم رسيده و این تو نوع خودش يه ركورد محسوب ميشه

اگه از اسمم بپرسيي بايد بگم هـــــــي بهترين گزينه تو تمام گزينه هاييه كه منو باهاش صدا مي كنن

نمونه بارز با بيشترين كاربرد .هي دباغ

براي صميمت در كار .دباغ.

اوج خفت و خواري.هوي

در بين همكاران كه زياد باهاشون صميمي نيستم .ببين

در بين دوستان صميمي .دباغي

به علت شباهت فوق العاده من به این موجود .گربه


و

مي تونم بگم

در بسياري از موارد سبيلو هم بهم گفته شده كه بيشتر در جمع اقايون بوده

جايي كه من توش كار مي كنم يه شركت بزرگ خصوصيه كه وارد كننده و صادر كننده قطعات كامپيوتره

و من يه عنوان يه قطره ناچيز از این درياي بي كران همراه با قطره هاي بزرگ و كوچيكش مشغول به كارم


محل كار من يه اتاق كوچيك 12 متري بدون پنجره و و تنها شامل يه ميز يه كامپيوتر و چندين كمد كه فقط توش پر شده از زونكنهاي رنگو وارنگ

اوه يادم رفت يه ميز ديگه هم هست كه متعلق به اقاي حيدريه

بايد اقاي حيدري رو از نظر اخلاقي هم رده پدرم قرار داد چون چيزي از اون كم نداره هم از نظر سني و هم از نظر بد دهن بودن

كافيه يكبار همكلامش بشي حرف زدن خودتم يادت مي ره

تو این 3 ساله خوب با اخلاقش اوخت شدم كمتر كسي باهاش راه مياد و يا به قول معروف حرفشو مي فهمه

من زبون نفهم كه تا بحال زبونشو فهميدم و این واقعا جاي شكر داره

امروز بر خلاف تمام روزاي ديگه كمي مهربونتره چرا ؟؟؟؟

چون قبل از ورود خودش براي خودش چايي اورد

كاري كه من هميشه بايد انجام مي دادم تا اون روي مبارك سگش بالا نياد

پس نتيجه مي گيرم امروز مهربونه و نبايد پا رو دم بي خاصيتش بزارم

حيدري- هي دباغ اون زونكن سال 89 زودي بردار و بيار

- چشم الان ميارم بفرمايد اقاي حيدري

با فرياددباغ دباغ

- بله؟

حيدري- تو هنوز نفهميدي وقتي مي گم 89 بايد كلشو بياري. پس فاكتوراش كدوم گورين

- اهان چشم چشم يه لحظه .اي خدا پس این فاكتورا كجان همين دوماه پيش اينجا بودنا .چرا پيدا نميشنواي الان بفهمه هنوز دارم مي گردم سگ ميشه

حيدري- دباغ دباغ چي شد؟

- نيستش

حيدري- چي؟

- فاكتورا نيستن

حيدري- نيستن !!!!!!!!!!!!!! تو غلط كردي كه انقدر راحت مي گي نيستن

خودشو با اون هيكل پخمش به زور از روي صندلي جدا كرد و به طرف قفسهاي اتاق بايگاني امد.

حيدري- مگه اينجا نذاشتيشون

عينكمو كه نيمي از صورتمو پوشونده با دست كمي بالا مي كشم و با ترس بهش نگاه مي كنم.

- چرا ولي الان نيستن شايد تحويل قسمت مديريت شده كه حالا نيستن

حيدري- خفه بمير برو انورو بگرد منم اينورو زود باش تا صداشون در نيومده

خوبه كه امروز مهربون بود كه انقدر فحش حوالم كرد

- خوب بگرد گربه خانوم بگرد كه تا پيداش نكني از اينجا خارج بشو نيستيا

بعد از كلي گشتن و خاك خوردن به مغزم فشار اوردم و به این نتيجه رسيدم كه يا من كورم كه نمي بينم يا حيدري در حال چرت زدنه كه صداش در نمياد

با دهني كج و دستاي خاكي از بايگاني زدم بيرون .پس این كجاست حالا چي بهش بگم

وارد اتاق شدم ديدم داره با ارامش موهاي بد حالتشو كه به زور گريسو و انواع روغن درست نگه داشته رو شونه مي كنه چرا انقدر ذوق زده است

- اقاي حيدري من.

حيدري- ساكت شو حوصلتو ندارم ببين من دارم مي رم دفتر رياست باز دست گل به اب ندي تا بيام

اهان اينو بگو باز داره مي ره دفتر رياست يعني رفتن به اونجا انقدر ذوق كردن داره . چي بگم حالا خوبه حيدري كاريه نيست و گرنه چه ها كه نمي كرد

در حال رد شدن از كنارم

-اه پرونده رو پيدا كرديد

حيدري- اره همينجا رو ميز خودم بوده و خنديد

وا يعني من داشتم اونجا وقت تلف مي كردم

با بي قيدي شونه هامو بالا انداختم و پشت ميزم نشستم.

درست حدس زديد من تو قسمت بايگاني كار مي كنم در واقعه تمام كاراي بايگاني با منه و حيدري نقش لو لوي سر خرمنو بازي مي كنه كه بايد حضور فيزيكي داشته باشه و تنها دلخوشيش بردن پرونده ها به دفتر رياسته

نمي دونم كجاي اينكار دلخوشي داره

جز اينكه بايد جلوشون خم و راست بشه و فقط بهشون بگه چشم قربان بله قربان .در عصرع وقت قربان حتما قربان

و وقتي هم كه مياد ساعتها از حضور بي مصرفش در دفتر رياست حرف مي زنه و براي خودش كلي حال مي كنه

خوب بهتره قبل از امدنش يه سري به كامپيوترش بزنم اونكه عرضه استفاده كردن از این امكاناتو نداره چرا يه كار درستي مثل من باهاش ور نره

دستامو بهم كوبيدم و مثل فرفره پشت سيستمش نشستم

خوراك من كامييوتره به طوري كه مي تونم بدون كوچكترين مشكلي وارد اطلاعات شخصي افراد بشم و يا اينكه اطلاعاتو اونطوري كه دلم مي خواد تغيير بدم

اوه باورتون ميشه حتي يه بار هم اطلاعات شركتو هك كردم

خيلي شانس اوردم كه كسي بهم شك نكرد و گرنه كلكم كنده بود هرچند كار خاصي هم نكردما. فقط اشتباهي تمام اطلاعت سال 85 رو پاك كردم و همين باعث سردرگمي همه شد و تا چند روز كل سيتما رو قطع كردن و من از نعمت داشتن اينترنت محروم شدم

از چند روز پيش شروع كردم و ايدي مژگانو هك كردم خدايا از شير مرغ تا جون ادميزاد تو ايديش پيدا مي شد .

يعني يه ادم مي تونه چندتا دوست داشته باشه نه 10 تا نه 20 تا بلكه 50 تا .چطور اسماشون به يادش مي مونه

چندباري هم به جاش با دوستاي مجازيش چت كردم خيلي حال مي ده سركار گذاشتن افراد به درد نخور و علاف كه وقتشونو فقط تو ياهو و چت تلف مي كنن

امروز مي خوام به جاي يكي از دوستاي مژگان باهاش چت كنم

-سلام عزيزم

مژگان - واي سلام قربونت بشم كجايي نيستي جيگر؟

- ای قربون اون جيگر گفتنت برم

مژگان - :d

مژگان - مي خوام ببينمت

- عزيزم منم بي صبرانه منتظرم كه تورو ببينم

-راستي نمي خواي يه عكس خوشگل ديگه برام بفرستي تا فرشته زيبايي ها مو ببينم

مژگان - واي الان عزيزم اتفاقا همين ديروز يه دونه جديد انداختم

- ای جونم بفرست

واي این مژگان چقدر هرزه رفته چطور اعتماد مي كنه و عكسشو براي هر كسي مي فرسته خاك بر سر احمقش

الان بهترين وقت براي حال گيريه مژگان جونه

راستش نمي خواستم این كارو كنم اما خودش باعث شد چند روز پيش نمي دونيد چه بلايي سرم اورد

داشتم از كنار اتاقش رد مي شدم كه ديدم دست به سينه به چار چوب در اتاقش تكيه داده و منتظره

از همون دور كه بهش نزديك مي شدم سلام كردم و لي حتي جوابمو نداد

خوب من ادبو رعايت كردم اون ديگه ادب نداره مشكل من نيست مشكل ادب خانوادگي و اصل و نسبشه

طبق عادت هميشگيم عينكمو كمي بالا كشيدم

در حال رد شدن از دم در اتاقش بودم كه

مژگان - هي دباغ مي توني برام يه كاري كني

مي دونم بازم سر كارم ولي بزار فكر كنه من نفهميدم با يه لبخند كمرنگ

- چيكار مي تونم برات بكنم مژگان جو.وايييييي چرا پاهام رو هواست اخ كمرم ای دستم

مژگان- واي خدا چه باحال افتاد. بتركي دختر چقدر تو بانمكي

دستاشو گذاشته رو شكمش و با تمام قدرت داره بهم مي خنده

فريده هم از خنده انقدر سرخ شدن كه ديگه نفسش بالا نمياد

همه از اتاقشون امدن بيرونو بهم مي خندن

مژگان -حال كردي حال كردي نه جون من حال كردي. ای خدا این ديگه چي بود خلق كرديحيف گربه كه بهش مي گن

فريده - اره بابا گربه تعادل داده این چي

مژگان - واي واي نگو مردم از خنده

وكلي بساط خنده همكارا و فراهم كرد

با پوست موزي كه انداخته بود جلوي راهم باعث شد چند روز از كمر درد به خودم بپيچم

خوب این كارم درس عبرتي ميشه كه ديگرانو مسخره نكنه

هنوز منتظرم كه عكسشو برام بفرسته

كه يكي از دوستاي ديگش به اسم امير on شد

امير- سلام مژ مژي خودم

- مژگان چرا نمي فرسستي نكنه داري با كس ديگه ای چت مي كني ؟

مژگان - نه هاني جون به جون تو فقط دارم با تو چت مي كنم

- اه اميدوارم پس من منتظرم

مژگان - باشه عزيزم كمي صبر كن حجمش زياده الان مي فرستم

- باشه مژي جونم پس تا بفرستي يه بوس بيا

مژگان- بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

- ای جان فداي اون لبا

امير- مژي این چه عكسيه كه براي ايديت گذاشتيش

مژگان - قشنگه

امير- ای همچي بگي نگي

مژگان -يعني خوشت نميومد امير

امير- اره راستش خيلي با نمكه

مژگان - واي ممنون امير تو هميشه از من تعريف مي كني

امير- از تو؟

مژگان - اره ديگه

امير- تو حالت خوبه مژي ؟

مژگان - منظورت چيه امير ؟

امير- من كه از تعريف نكردم

مژگان - ولي الان خودت گفتي با نمكم

امير- مژي يعني این عكس توه؟

مژگان - اره خوب ديگه عزيزم

امير- هههههههههههههههههههههههه مژي خيلي با نمكي

مژگان - ممنون ولي كجاش خنده داشت ؟هان؟

امير- يعني مي خواي باور كنم تو يه شامپازه ای

مژگان - چيييييييييييييييييييييييي ييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟

واي خدا مرده بودم از خنده تو ايدي مژگان به جاي عكس اواتارش يه شامپازه گذاشته بودم

كاش بودم و قيافشو مي ديدم الان بايد فشارش افتاده باشه

مژگان خاموش شد .فكر كردم كلا خارج شد كه برام يه عكس امد

- مژي هستي؟

دينگ دينگ

مژگان - اره اره هستم

- عزيزم فكر كردم رفتي

مژگان - نه عزيزم مزاحم داشتم خواستم با تو تنها باشم

- واي ممنون چقدر تو خوبي

مژگان - خواهش ببين چطوره خوشت مياد

- ای به چشم يه لحظه

واي چشمامو بستم بي شعور این ديگه چه عكسيه غيرت ميت تعطيله تو این دختر همون تاپ و شلواركو نمي پوشيدي سنگين تر نبودي بودي جانم

مژگان - چطوره عزيزم پسنديدي

- اوه عاليه عزيزم دارم ديونه ميشم از این همه زيبايي كه خدا در وجود تو گذاشته

مژگان - عزيزم انقدر هم تعريفي نيستم

- نه نگو مژي جون حالا بيشتر از گذشته مي خوام ببينمت

مژگان - تو چي نمي خواي يه عكس خوشگل برام بفرستي

-خاك تو سرم حالا عكس اونم از نوع مذكرشو از كجا گير بيارم

خوب بايد بگردم تو اينترنت و يه عكس پيدا كنم تا براش بفرستم

ای واي صداي حيدري داره مياد چقدر هم عصبانيه

-مژي مژي جونم الان ندارم فردا برات مي فرستم

-بوس بوس باي

مژگان - باي عزيزم

حيدري وارد اتاق شد انقدر عصبانيه كه پرونده تو دستشو چنان مي كوبه به ميز كه همه برگه هاي توش نقش زمين مي شن

با ترس بهش خيرم

چرا بر و بر منو نگاه مي كنه بدو اينا رو جمع كن

سريع بلند شدم و برگه ها رو جمع كردم

كارت كه تموم شد برو برام يه چايي بيار

اخرين برگه رو هم برداشتم و پوشه رو باز كردم كه برگه ها رو بزارم توش كه يه عكس 3در 4 از مردي رو ديدم كه حدودا30 ساله به نظر مي رسيد

اخيه چه با نمكه.موش بخورتت انقدر نمك داره ازت مي ريزه

چي رو داري نگاه مي كني مگه نگفتم برو برام چايي بيار

چشم چشم الان

سريع همه برگه ها گذاشتم روي عكس و به سرعت به طرف ابدار خونه رفتم

نمي دونم اقاي حيدري اونروز چش بود اما هر چي بود بدجوري اعصابش خط خطي شده بود

روز ديگه ای از راه رسيد و من سعي كردم شادابتر و متفاوت تر از هر روز ديگه ای تو محل كارم حاضر بشم .

اقاي حيدري هنوز نيومده بود و این براي من خيلي خوب بود به ساعت نگاه كردم دقيقا 8 بود و این تاخير اصلا از طرف اون باور كردني نبود كسي كه حتي قبل از 8 تو محل كارش حاضرميشد.

از دمه در اتاق تو راه رو سرك كشيدم همه تو اتاقاي خودشون بودن

اگه نمي خواست بياد پس چرا چيزي به من نگفت

بي خيال بابا يه روزم كه نيومده تو هي گير بده بياد.

خوب بياد چه دخلي براي تو داره عين اجل معلق بالا سرته مدامم چرت و پرت مي بافه بهم

دباغ اينا رو تايپ كن

دباغ كاراي منو انجام بده تا برگردم

دباغ. برام چايي بيار

دباغ. نيفتي

دباغ .خيلي مردي به جون سيبيلات

دباغ.تعداد گربه ها امروزچنداست

خلاصه براي من بهترين روز مي شد اگه سرو كلش پيدا نميشد

امروز چندان كاري ندارم از بيكاري دارم مگسا رو مي شمارم بي خيال مگسا برم سراغ مژي جون كه از هر مگسي برازنده تره

خوب ايول مژي جونم كه هست من نمي دونم پس كي به كاراش مي رسه . برم بهش يه عرض اندامي بكنم نه نه صبر كن ببينم اگه ازم عكس بخواد چي از كجا براش عكس بيارم

امممممممممممممممممممم يهو ياد عكس ديروز افتادم دنبال پوشه مورد نظر كشتم

چرا نيست حتما بازم حيدري گذاشته تو كشوي ميزش

اخ جون پيدا كردم

يه بار ديگه عكسو نگاه كردم و سريع اسكنش كردم


مژگان - دينگ دينگ سلام هاني جون چطوري؟

-واي سلام به رروي همچو ماهت

مژگان - عزيزم هنوز عكستو برام نفرستادي

-جيگرم تحمل كن الان برات سندش مي كنم-رسيد مژي جون

مژگان - واي این تويي

-نه عمه امه خوب خودمم ديگه

مژگان - هاني جون چه جيگري هستيا

-قربونت به شما كه نمي رسم

مژگان - هاني هاني كي ببينمت

-به همين زوديا ولي عزيزم من يه سفركاري دارم برم برگردم ميام به ديدنت

مژگان - واي كجا مي خواي بري سفر هاني جون

- المان اتيش

مژگان - -اوه خداي من پس من بي صبرانه منتظرم تا تو برگردي

- منم بي صبرانه منتظرم تا ملكه زيبايي هامو از نزديك در اغوش بگيرم

مژگان - واي هاني تو خيلي رومانتيكي

-مي دونم عزيزم

مرده بودم از خنده بيچاره خبر نداشت خفن سر كاره

خدايشم طرف خيلي قيافش ناز بود استغفرالله. دختر بگو جاي برادري ايشون خيلي ناز بودن اره اره همون

سرمو انداخته بودم پايين و با مژي در حال دل و قلوه دادن بودم

اهم اهم ببخشيد خانوم

هنوز سرم پايين بود

-بله كاري داشتيد ؟

بله راستش

-اگه با اقاي حيدري كار داريد هنوز نيومدن. اگه كار ديگه ای هم داريد بنده در خدمتم

نه نه من در خدمتتون نيستم چون تا اقاي حيدري نباشن نمي تونم پرونده به كسي تحويل بدم چون بايد امضاي ايشون باشه

شما هميشه با مخاطبتون همينطوري حرف مي زنيد؟

- چطور مثلا

اينطوري كه اصلا بهش نگاه نمي كنيد

تازه رسيده بودم به اوج سر كار گذاشتن مژي ولي طرف هم حرف حساب مي زد پس با يه بوس باي از مژي خداحافظي كردم و سرمو اوردم بالا

يا قمر بني هاشم

من كه اينو اسكن كردم چرا الان تو فضاست

سريع به عكس دم دستم نگاه كردم و بلافاصله به اون

صدام شروع كرده بود به لرزيدن

-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من كه چند بار خودمو معرفي كردم يعني نشنيديد

چرا چرا (نبايد متوجه خنگ بودنم مي شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)

-بفرمايد امرتون

شما حالتون خوبه خانوم

-بهتر از این نميشه(واي اگه مژي اينو اينجا ببينه كارم تمومه چه ابرو ريزيه ميشه)

-نگفتيد اينجا چيكار داريد؟

برگه ای رو به طرف گرفت

این حكم منه از امروز من به جاي اقاي حيدري اينجا مشغول به كار مي شم

-پس اقاي حيدري چيه؟

ايشون بازنشست شدن

-چيييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟

اوه معذرت مي خوام نمي خواستم ناراحتتون كنم مگه نمي دونستيد ؟

از خوشحالي تو ابرا بودم نمي دونستم حالا تو این ابرا چيكار كنم اصلا كدوم طرفي پرواز كنم خدا كنه با هواپيما تصادف نكنم

من وحيد دادگر هستم و شما؟

-منم دباغ هستم

دادگر- خيلي خوشوقتم خانم دباغ

اه چه لفظ قلمم حرف مي زنه

منم بايد يه جوري حرف بزنم كه بفهمه منم ادم حسابيم

- منم از ديدار حضرتعالي بسيار مفتخر و خرسندم

اوه اوه چه چيزي گفتم الان بابام تو قبر بهم افتخار مي كنه


-خوب بفرمايد. اتاق قابل داري نيست شما بشينيد من كارتونو بگم

ديدم داره با خنده و تعجب نگام مي كنه

-چرا وايستادين؟

دادگر- خانوم دباغ شما برگه رو كامل خونديد

- بله چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

دادگر- خوب توش نوشته من مسئول اينجام و همه كارا زير نظر منه

يه ابرومو بالا انداختم و كمي لبمو كج كردم و زير چشمي به برگه نگاه كردم

چي. يعني سه سال من اينجا كار كردم و جون كندم همش كشـــــــــك

این انصاف نيست این دور از مردونگي دور از جوانمرديه

حالا بايد يه چالغوز از راه نرسيده بشه رئيس من

-خوب كه چي؟ حالا مسئولي كه مسئول باشيد من كه جلوتونو نگرفتم بشنيد و مسئول بودنتونو به رخ بكشيد .

دادگر- ببخشيد منظور من از این حرفا این بود كه شما جاي من نشستيد

- بله اقا؟

ای روزگار ای فلك این ميز هم به من وفا نكرد ديديد چطور منو از عرش به فرش رسوندن

يه زري براي خودت مي زني ها كي توي گربه تو عرش بودي كه حالا بياي رو فرش

پاشو پاشو به تو شانس و خوشي و از این چرت و پرتا نيومده

با ناراحتي از جام بلند شدم و اونم با قدماي اروم به ميز نزديك شد

تازه فهميدم هنوز ON هستم و خارج نشدم واي عكسشم كه اونجاست

قببل از نزديك شدنش به ميز داد زدم نهههههههههههههههههههههههه هههه

طرف ده متر پريد بالا از ترس رنگش پريده بود و دستش رو قلبش بود

دادگر- چيزي شده خانوم دباغ

-واي نه يعني اره

دادگر- چي شده چرا داد مي زنيد خانوم دباغ

-شما سر جاتون وايستيد و اصلا تكون نخوريد

طرف حسابي گيج شده بود سريع خودمو به پشت ميز رسوندم نمي تونستم با مو س كار كنم چون حسابي سه مي شد پس تنها راهش خاموش كردن ناگهاني كيس بود و البته برداشتن عكس .

هنوز با تعجب داشت نگام مي كرد خم شدم و دستموگذاشتم رو عكس و با ارنجم دكمه كيسو فشار دادم

مثلا كه كاملا اتفاقي باشه ولي هرچي با ارنج به طرف دكمه ضربه مي زدم تاثيري نداشت

دادگر- خانوم چرا انقدر به كيس ضربه مي زنيد

- من

دادگر- نه من ؟

-اقا خواب ديدي خير باشه من كي به كيس ضربه زدم

دادگر- ببين ببين همين الان دوباره زديد

ببينيد اگه بخوام من كيسو خاموش كنم كه مرض ندارم هي ضربه بزنم

بعد دستمو گذاشتم رو دكمه و فشار دادمببينيد بخوام اينطوري خاموش مي كنم

دادگر- شما هميشه اينطوري كامپيوترو خاموش مي كنيد

-نه هميشه معمولا اكثر وقتا

دادگر- اهان

با يه لبخند پيروز مندانه از پشت ميز امدم بيرون و سر جاي هميشكيم نشستم

دستامو زير چونه زدم و به تازه وارد زل زدم

مثل عكسش بود .هنوز عكسش تو دستم بود كه ديدم پرونده روي ميزو برداشت هموني كه عكسو از توش برداشتم

-با اون پرونده چيكار داري؟

دادگر- هيچي دارم نگاش مي كنم

-اره خيلي خوبه براي اول كار اگه مي خواي فرد موفقي باشي پس خوب نگاش كن

با تعجب بهم نگاه كرد

-شما براي این كار خيلي جونيد

دادگر- بله؟

اخه شما را براي چي براي این كار انتخاب كردن؟ نه تجربه ای داريد نه مي دونيد بايگاني چيه ؟

دادگر- يكي از دوستان منو معرفي كرد

-انوقت مدرك تحصيليتون چي؟

دادگر- مدرك شما چيه خانوم دباغ؟

شونه هامو بالا انداختم و راست سر جام نشستم و با افتخار و اقتدار كامل گفتم

سيكل اقا

چنان زد زير خنده كه انگار بهترين جك سالو شنيده باشه

- چتونه اقا مگه مدركم چشه؟

دادگر- هيچيش نيست خانوم معذرت مي خوام ولي وقتي شما مدرك درست و حسابي نداريد براي این كار انتظار داريد منم داشته باشم

-يعني شما هم سيكل داريد

دادگر- نه من يه سر و گردن از شما بالاترممن ديپلم دارم

-این يعني يه سر و گردن

دادگر- اگه بخوايد مي كنيم نيم سر و گردن

- مي دونستيد خيلي بي مزه اید

فقط خنديد و سيتمشو روشن كرد تا بالا بياد پرونده روي ميزو دوباره زيرو رو كرد

دادگر- خانوم دباغ تو این پرونده بايد يه عكس باشه ولي نيست شما نمي دونيد این عكس كجا مي تونه باشه

-من من از كجا بايد بدونم كه بايد كجا باشه حالا چه عكسي توش بوده؟

به چشام خير شد

( من كه عقلم زياد نمي كشه ولي فكر كنم این خيره شدن يعني خودتي .

راستش وقتي مي گن خودتي رو من خوب نمي فهمم يا معنيش این كه خر خودتي يا گيج خودتي من كه از دوتا معنيش استفاده مي كنم

به قول دبير ادبيات ايهام و از معني دورش بيشتر استفاده مي كنم يعني ميشه همون خر خودتي .با اينكه ادبياتم خوب بود ولي نمي دونم چرا نمره ادبياتم هميشه زير 10 بود بگذريم 



 


  

رمان جدید کلیک کنید★                   

رمان ۲وارد شوید٭  


شین براری  و هفت اثر در ژانر  فرمالیسم مکتب رمسی از نشر ققنمس 

 

  

ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 

 

یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  

 

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

 

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

     آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش بدونه دود ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور . .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، چرا ساکتی عشقم؟ ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به  ، مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای   فسفاله ی چای بر  طرح  گلهای پر پر شده و خیس فرش .

سقوط احساس خوش از اوج عرش 

  توضیحات  وبلاگ ؛  //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

 

صفحه 371  پاراگراف دوم  

 

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید 

 

     ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ،

 

مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟         سقوط در دره ی ناباوری ها.    

 

 

     نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ،  تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟

 

            درخت ِ  بید ٍ کُهَن   واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آ                                   فروپاشی روحی روانی                   

 

     اره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت.     آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . ا

 

    صلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.)  

 

          مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟

    هزیان    نصیان     جنون    ازرده حال     رنجیده خاطر ،     روانش  تخریب شده  

     چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا 

  فروپاشی روانی          جنون        عصیان       اندوهی  ژرف   که از تحملش  فراتر رفته   

          ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و

 

      بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.    

  ترانه فورکلور محلی 

    نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

 

                   مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

 

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

  راوی ؛   

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

 

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .


_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این  مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

 

   (به امید آثار جدید از شین براری ،   من آیدا آغداشلو  نیو همپ شایر   )

 

٠۹۱۳ نظر

  نظر مثبت۸۸۳ ۰

۱۱ نوامبر ۱۹ ، ۱۵:۰۵

سمانه 

 

شهروز براری صیقلانی


شهروز براری صیقلانی. رمان نویس برتر نشر اشنا          کتاب شهروز براری ضیقلانی نسخه اینترنتی رایگان    اثار شین براری صیقلانی تیغ سانسور وزارت ارشاد اسلامی  

            شین براری  

        صفحه 110 ،پاراگراف اول. اثر شهر خیس ، بقلم ~شهروز براری صیقلانی نشر رستگارگیلان 

 

 محله  

ﺍﺯ ﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻩ ، ﻣ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍ ﺑﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. بالای پلکان های خلوت خانه ای سنتی و حرُمت پوش ، در ابتدای ایوان ، گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آب ، ایستاده ، گربه ی سیاه و یکچشم ، با دمش به حصیر ایوان ضربه میزند و از بی حوصلگی با دهان بسته ، زیرکانه خرع خرع و قُر قُر میزند .  

  گربه ی یک چشم و سیاه ، با حالتی غضب الود چشمانش را ﻣ ﺑﻨﺪﺩ ،و خمیازه ای کشیده و به خودش را کش و قوس میدهد . درون حوض اما ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،ها حسادت میکنند و سطح سبز لجز وار بستر و دیواره های حوض را که جلبکـ بسته‌ی را با حرص میجوند و با بی ادبی توف میکنند بیرون. و دو به دو ، گروهی و ضبدری و گاه انفرادی میخندند. هی میخندند ٫- شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده ، که از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭ ﺍﻧشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را.

 سپس از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد 

،کمی بالاتر درون خانه ی اجرپوش ، دختری خردسال ،ترسهایش از لولو و جن را زیر پتو خواب میکند . 

انسوی حیاط درون اتاق کوچکی که پسرک غریب و دانشجو بنام داوود اجاره نشینش است ، مشغول نوشتن تقلب برای جلسه ی امتحانش است.  

چند نفس بالاتر ،کلاغ از فرط روسیاهی ، قالب صابونی ربوده و زاغ او را دیده و به تمام پرندگان سیاه باغ و پارک محتشم خبر داده ، اکنون کلاغ روسیاه تر از پیش و سارق شده به چشم همگان. او درمانده از جبر سیاه بودنش لست. و بغض گلویش را گرفته و بر نوک کاج بلند. کِث نموده ، او قار قارش را نخواتده و نگفته قورت میدهد تا بغضش نشکند ، در خانه ی اشرافی ، دخترکی دم بخت ، سرگرم بافتن رویایش است و بجای ماشین عروس تصمیم گرفته تا کالسکه ی سفید و چهار اسب سفید شاخدار برای مراسم باشکوهش تدارک ببیند ، ولی افسوس که او کلفت و خدمتکار این خانه ی لوکس و اشرافی است و سهمش از خوشبختی ، همین بافندگی رویاست.   

 او در زمان های کوتاهی که برای رفع خستگی بین انجام امور روزمره ،با اشتیاق و پشتکار دو دستی رویایش را میبافد و پیش میرود و تاکنون نیز چندین بار طرح و الگویش را عوض نموده ، و هربار با دیدن چیز جدید و بهتری ، تمام معیارهای پیشین را به کناری گذارده و با الگوی نو رسیده خودش را مشغول نموده انسوی رودخانه ی زر ، ، و، 

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ،عطر حلوای و صدای گریه و شیون هر از چند گاهی سکوت مبهم کوچه را میشکند. و مجدد فروکش میکند سمت خانه ی متروکه و مرموز کوچه ، دخترک نوجوانی بنام نیلیا ، دستش از خواب بیرون مانده ، و عطر شیرین حلوای خیراتی او را از خواب به بیداری میرساند ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از تراژدی غم انگیز حادثه ا ی تلخ در کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، _ نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟ چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.  

نیلیا با مکثی معنادار و نگاهی زیرکانه ،چشمانش را تنگ و ابزیرکانه نمود ، پرسید ؛

      مادر جان ، سرآخر نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مامان و بابام جدا شدم و اومدم پیش شما؟

  مادربزرگ پرسشش را با پرسشی دیگر جوابگو شد و پرسید؛ 

        خودت چی یادت هست؟ 

نیلی در حالیکه نگاهش را به دوردست های عمیق و مبهم معطوف نموده بود ،آهی کشید و گفت؛ 

    من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج ر_فت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید.

   مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی

  . مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام؟  

  نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

   *مادرجون: چیکار کردی؟   

 نیلیا؛ وقتی داوود اومده بود سوت زدش واسه شهریار ، و منتظرش مونده ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :

     (بجان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه. این خونه متروکه جن داره. ، من میترسم ، بیا فرار کنیم ) اما بازم منو ندید.  

     مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.  

 نیلیا؛ راستی ، اینو بهت نگفتم مادرژوونی ی ی 

مادربزرگ رنگ از رخصارش پرید و گفت،؛ دیگه چه دسته گلی به اب دادی ؟

    نیلیا با هیجان نقل میکند که ؛ 

    _مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا  

 *مادرجون: اینجا؟ 

  _ نیلیا: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.  

مادرژون؛ پس تازه دلیل عطر حلوای خیراتی و عطر گلاب و صدای گریه و زاری ها رو فهمیدم  

 

 

    




————–––––––—————طنزنویسی —————————————

_----------------------------------------------------------------------------از شهروز براری صیقلانی      

__________________________________________________________

                              ♦♦♦♦♦♦♦    

__________________________________________________________

       ‏♥♥♥  آپیزود ۱ ♣♣♣                         

       ﺩﺍﻣﺎﺩ : ﻣﻮﺟﻮﺩﺴﺖ ﻣﻈﻠﻮﻡ ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻣﻨﺖ ﺑﺴﺎﺭ ﺸﺪﻩ ، ﺑﺴﺎﺭ ﺮﺩﻥ ﺞ ﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻠﻪ ﺭﺍ ﺮﻓﺘﻪ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻧ ﺑﻪ ﻏﻼﻣ ﺬﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﻀﻮ ﺗﺤﻤﻠ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻤﺖ ﻧﻤﺸﻨﺎﺳﻨﺪ

♣|ﺪﺭ ﺯﻥ : ﻣﻮﺟﻮﺩﺴﺖ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺩﺍﻣﺎﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺁﺑﺶ ﺑﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺩﺭ ﺟﻮ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﻪ ﺸﻢ ﺩﺯﺩ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﻧﺎﻩ ﻣﻨﺪ ﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻨ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﻥ : ﻣﻮﺟﻮﺩﺴﺖ ﺩﻭ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺩﺍﻣﺎﺩ ، ﻏﺎﻟﺒﺎً ﺳﺎﺳﺖ ﺑﺎﻡ ﻭ ﺩﻭ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﺮﺍ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺪﺭﺯﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﺩﺮ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺸﻘﺎﺕ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺮﻓﺘﺎﺭ

ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯﻥ : ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻥ ﺯﺮ ﺒﺎﺏ ﻫﻢ ﺎﺩ ﺷﺪﻩ ، ﻧﻘﺸ ﺩﻭﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺎﻩ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺎﻩ ﺳﻮﻫﺎﻥ ﺭﻭﺡ

♠ﺑﺎﺟﻨﺎﻕ : ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻮﻨﺪ ، ﻣﻮﺟﻮﺩﺴﺖ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﻭ ﺭﻗﺒ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﻭ ﻣﻼ ﺑﺮﺍ ﺳﻨﺠﺶ ﻭ ﻗﺎﺱ ، ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮ ﺯﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺳﺎﻪ ﺍﻓﻨﺪﻩ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭ ﺍﻋﺼﺎﺑﺘﺎﻥ ﺎﺭﺍﺯﺘﻬﺎ ﺑﺎ ﻃﻮﻝ ﻣﻮﺝ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﻨﺪ . ﺁﻫﻨ ﺗﻐﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺑﻌﺴﺖ ﺟﺒﺮ ﺍﺯ ﺗﻐﺮﺍﺕ ﺯﻧﺪ ﺍﻭ ، ﻪ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻣﺰﺍﻥ ﻭ ﻔﺖ ﺗﻐﺮﺍﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻨﺠﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﺮﺪ . ﻭ ﺍﻣﺎ

♥ﻣﺎﺩﺭﺯﻥ : ﻭﺯﺮ ﺟﻨ ، ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻧﺮﻡ ، ﺣﺎﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮ ، ﻣﺨﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮ ﻧﻈﺮ ﺍﻋﻀﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻪ ﺍﺯ ﻧﻔﻮﺫ ﻭﻩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﺍﺮ ﺑﺎ ﺳﺎﺳﺖ ﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻼﺕ ﺳﻬﻞ ﻣﺸﻮﻧﺪ ﺩﺭ ﻏﺮ ﺍﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻧﺪ ﺑﻪ ﺎﻣﺘﺎﻥ ﺗﻠﺦ ﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻧﺘﺠﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﺪ ﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺖ !

♦♪ﻭ ﺳﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻋﺮﻭﺱ : ﻣﻮﺟﻮﺩﺴﺖ ﻟﻄﻒ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨ ﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﻭ ﺮﺷﻤﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﺁﻓﺎﻕ ﺍﺳﺖ ، ﻟﺒﺎﺳ ﺳﺪ ﺩﺭ ﺑﺮ ﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺎ ﻣﻣﺎﻧﺪ ، ﺑﺪ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺟﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻪ ﺑﺪﺴﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭﺳﺖ ، ﺳﻼﺣ ﻣﺮﺒﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻪ ﻣﻬﺮﻪ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺘ ﺳﺎﻗﻂ ﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺯﺎﺭﺵ ﺳﺎﻩ ﻨﺪ

________________________________________________________

♥♥♥ﻃﻨﺰ ﻳﻚ ﺳﻮﺀﺗﻔﺎﻫﻢ ﺟﺎﻟﺐ♣♣♣               

      ﻣﻦ ﺗﻘﺮﺒﺎً ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻨﺎﺭ ﺻﺪﺍ ﺷﻨﺪﻡ ﻪ ﻔﺖ :

♥ﺳﻼﻡ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ؟ ﻣﻦ ﺍﺻﻼً ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻫﺮ ﺭﻭ ﻪ ﺪﺍ ﺮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﻢ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﻫﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺎﺳﺦ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﺍﺩﻡ؛ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻠ ﺧﻠ ﺗﻮﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﻫﻪ ﺮﺳﺪ؛ ﺧﻮﺏ ﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻪ ﺎﺭ ﻣ ﺧﻮﺍ ﺑﻨ؟

♣ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻔﺘﻢ ، ﺍﻦ ﺩﻪ ﻪ ﺳﺆﺍﻟ ﺑﻮﺩ؟ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻓﺮﻡ ﻋﺠﺐ ﺭﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﻦ ﻔﺘﻢ؛

♪ﺍُﻩ ﻣﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﺕ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻨﺠﺎ ﻣ ﺬﺷﺘﻢ . ﻭﻗﺘ ﺳﺆﺍﻝ ﺑﻌﺪ ﺷﻮ ﺷﻨﺪﻡ ، ﺩﺪﻡ ﻪ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺩﺍﺭﻩ ﻪ ﺟﻮﺭﺍ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﻣﺸﻪ ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺳﺮﻊ ﻗﻀﻪ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻨﻢ؛

ﻣﻨﻢ ﻣ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺎﻡ ﻃﺮﻓﺖ؟ ﺁﺭﻩ ﺳﺆﺍﻝ ﻪ ﻤ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﻨﻦ ﺑﻮﺩ 

.♦ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮ ﺮﺩﻡ ﻪ ﺍﻪ ﻣﺆﺩﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺣﻔﻆ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻨﻢ ، ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺗﺮﻩ ، ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﻦ ﺑﻬﺶ ﻔﺘﻢ؛ ﻧﻪ ﺍﻵﻥ ﻢ ﺳﺮﻡ ﺷﻠﻮﻏﻪ !

♦ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍ ﻋﺼﺒ ﻓﺮﺩ ﺭﻭ ﺷﻨﺪﻡ ﻪ ﻔﺖ : ﺑﺒﻦ . ﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍً ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺗﻤﺎﺱ ﻣ ﺮﻡ . ﻪ ﺍﺣﻤﻘ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻐﻠ ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﺆﺍﻝ ﻫﺎ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻣ ﺩﻩ !!! ﻭﻝ ﻦ ﻫﻢ ﻧﺴﺖ

__________________________________________________________ 

         ♦♦♦اپیزود ۳♦♦♦                       

ﻃﻨﺰ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻛﺮﺩﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﺮ

♦ﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻠﻮﺰﻮﻥ ﻣﺪﺪ ﻪ ﻬﻮ ﻣﺮ ﺍﻭﻣﺪ ﺸﺶ . ﻣﺮ ﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻧﻮﺑﺖ ﺗﻮﺋﻪ ﻪ ﺑﺒﺮﻣﺖ . ﻃﺮﻑ ﻪ ﻢ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻔﺖ : ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺨﺎﻝ ﻣﺎ ﺑﺸﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﻌﺪ .

♣ﻣﺮ : ﻧﻪ ﺍﺻﻼ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻪ ﻃﺒﻖ ﺑﺮﻧﺎﻣﺴﺖ . ﻃﺒﻖ ﻟﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻧﻮﺑﺖ ﺗﻮﺋﻪ . ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﺎﺭ ﻔﺖ : ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺬﺍﺭ ﻪ ﺷﺮﺑﺖ ﺑﺎﺭﻡ ﺧﺴﺘﺖ ﺩﺭ ﺑﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﻧﻤﻮ ﺑﺮ . ﻣﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﺷﺮﺑﺖ ﺑﺎﺭﻩ . ﺗﻮ ﺷﺮﺑﺖ 2 ﺗﺎ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻠ ﻗﻮ ﺭﺨﺖ . ﻣﺮ ﻭﻗﺘ ﺷﺮﺑﺘﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﻘ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ .

♠ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘ ﻣﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻟﺴﺘﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﺎ ﺮﺩ ﻭ ﻧﻮﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﻟﺴﺖ ﺲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﺮ ﺑﺪﺍﺭ ﺷﻪ .

ﻣﺮ ﻭﻗﺘ ﺑﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻔﺖ : ﺩﻣﺖ ﺮﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺣﺴﺎﺑ ﺣﺎﻝ ﺩﺍﺩ ﺧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ! ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻦ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﺸﻢ ﻭ ﻣﺮﻡ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﻢ ! 

_________________________________________________________

     ♣♣♣اپیزؤد 4♣♣♣                           

♥خﻠ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺴﺒﺐ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ‏( ﻃﻨﺰ ‏)

♣ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻗﺒﻠﻪ ﺳﺮﺥ ﻮﺳﺖ ﺩﺭﺍﻳﺎﻻﺕ ﻣﺘﺤﺪﻩ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎﻱ ﺍﺯ ﺭﺲ ﺟﺪﺪ ﻣ ﺮﺳﻦ : ﺁﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺳﺨﺘ ﺩﺭ ﺶ ﺍﺳﺖ؟ ﺭﺲ ﺟﻮﺍﻥ ﻗﺒﻠﻪ ﻪ ﻫ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺯﻣﻨﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﺑﺮﺪ ﻫﺰﻡ ﺗﻬﻪ ﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻫﻮﺍﺷﻨﺎﺳ ﺸﻮﺭ ﺯﻧ ﻣﺰﻧﻪ : ﺁﻗﺎ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﺳﺮﺩ ﺩﺭ ﺸﻪ؟ ﺎﺳﺦ : ﺍﻨﻄﻮﺭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﺎﺩ ، ﺲ ﺭﺲ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻗﺒﻠﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﺪﻩ ﻪ ﺑﺸﺘﺮ ﻫﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍ ﺍﻨﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺸﻪ ﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻫﻮﺍﺷﻨﺎﺳ ﺯﻧ ﻣﺰﻧﻪ : ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮﻗﺒﻠ ﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎﺪ ﻣﻨﺪ؟

♥ ﺎﺳﺦ : ﺻﺪ ﺩﺭ ﺻﺪ ، ﺭﺲ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻗﺒﻠﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﺪﻩ ﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭ ﻫﺰﻡ ﺑﺸﺘﺮ ﺟﻤﻊ ﻨﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻫﻮﺍﺷﻨﺎﺳ ﺯﻧ ﻣﺰﻧﻪ : ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﺪ ﻪ ♥ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﺩﺭ ﺸﻪ؟ ﺎﺳﺦ : ﺑﺬﺍﺭ ﺍﻨﻄﻮﺭ ﺑﻢ؛ ﺳﺮﺩﺗﺮﻦ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﻣﻌﺎﺻﺮ !!! ﺭﺲ : ﺍﺯ ﺠﺎ ﻣ ﺩﻭﻧﺪ؟ ﺎﺳﺦ : ﻮﻥ ﺳﺮﺥ ﻮﺳﺖﻫﺎ ﺩﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﺍﺭﻥ ﻫﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﻨﻦ !! ﺧﻠ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺴﺒﺐ ﻭﻗﺎﻊ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺮﻭﻥ ﻣﺸﻪ؟

_______________________________________________________

       ♪♦♦♦ اپیزود ۵♦♦♦♪                       

 ﻫﻮﻗﺖ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺮﻩ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻭ ﺮﻩ ﺯﻧﻬﺎ ﻧﺰﺍﺭﺪ ‏( ﻃﻨﺰ ‏)

ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﺎﺕ ‏( ﺁ ﺁﺭ ﺍﺱ ‏) ﺗﺼﻤﻢ ﻣﺮﺩ ﺗﺎ ﺪﺭ ﺑﺰﺭ ﺮ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺑﺮﺳ ﻨﺪ

ﻟﺬﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺍﺣﻀﺎﺭﻪ ‌ ﺍ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﺎﺕ ﻓﺮﺍ ﻣ ‌ ﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﺎﺕ ﺷﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﻣ ﺷﻮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ

ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺪﺭﺑﺰﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻭﻠﺶ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪﻧﺪ . ﺲ ﻣ ﻮﺪ : ﺧﻮﺏ ﺁﻗﺎ؛ ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪ ﺑﺴﺎﺭ ﻟﻮﺲ ﻭﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍ ﺩﺍﺭﺪ ﻭﻟ ﺷﻐﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺘ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺪ ، ﻪ ﻣ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻮﺎ ﺍﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺍﻦ ﻮﻟﻬﺎﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣ ﺁﻭﺭﺪ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺴﺘﻢ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﺎﺕ ﺍﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻨﺪ .

ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺎﺳﺦ ﻣﺪﻫﺪ : ﻣﻦ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯ ﻣﺎﻫﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﺁﺎ ﺣﺎﺿﺮﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺎ ﻧﻤﺎﺶ ﻮ ﺛﺎﺑﺖ ﻨﻢ؟

ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﻓﺮ ﻣﻨﺪﻭﺎﺳﺦ ﻣﺪﻫﺪ ﺍﺷﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﺩ .

ﺪﺭﺑﺰﺭ ﻣﻮﺪ ، ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﻣﺒﻨﺪﻡ ﻪ ﺸﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺎﺯ ﺑﺮﻡ . ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ ﻭ ﻣ ﻮﺪ . ﺷﺮﻁ . ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺸﻢ ﺷﺸﻪ ﺍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻧﺮﺍ ﺎﺯ ﻣﺮﺩ . ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﺎﻧﻪ ‌ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺷﻔﺘ ﻣ ﺍﻓﺘﺪ .

ﺪﺭﺑﺰﺭ ﻣ ﻮﺪ ، ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﻁ ﺩﻭﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﻣﺒﻨﺪﻡ ﻪ ﻣ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺸﻢ ﺩﺮﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺎﺯ ﺑﺮﻡ . ﺣﺎﻻ ﻪ ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﻣﺪﺍﻧﺪ ﺪﺭ ﺑﺰﺭ ﻧﻤ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺸﻢ ﻧﺎﺑﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﻮﺭ ﺷﺮﻁ ﺭﺍ ﻣ ﺬﺮﺩ . ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺩﻧﺪﺍﻥ ‌ ﻫﺎ ﻣﺼﻨﻮﻋ ‌ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺂﻭﺭﺩ ﻭ ﺸﻢ ﺑﻨﺎ ﺩﺮﺵ ﺭﺍ ﺎﺯ ﻣﺮﺩ . ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻪ ﺩﺭ ﺷﻔﺘ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻭﻞ ﺍﻦ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺷﺎﻫﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺍﺳﺖ ، ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭﺍﻋﺼﺎﺑﺶ ﺧﻂ ﺧﻄ ﺍﺳﺖ .

ﺪﺭﺑﺰﺭ ﻣ ﻮﺪ ﻣﺨﻮﺍﻫ ﺑ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺸﻮﻢ؟ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺷﺮﻁ ﻣﺒﻨﺪﻡ ﻪ ﺍﻦ ﺳﻮ ﻣﺰ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺴﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺒﺪ ﺁﺷﻐﺎﻝ ‏( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻼﺏ ﺑﻪ ﺭﻭﺗﻮﻥ ‏) ﺍﺩﺭﺍﺭ ﻨﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻨﻪ ﻗﻄﺮﻩ ‌ ﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﻦ ﺑﺮﺰﺩ . ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﺎﺭ ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﺎﻩ ﻣﻨﺪ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﺸﻮﺩ ﻪ ﺍﻣﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻦ ﺮﻣﺮﺩ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻨﻦ ﻫﻨﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻦ ﻣ ﺬﺮﺩ . ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﻨﺎﺭ ﻣﺰ ﺗﺤﺮﺮ ﻣ ﺍﺴﺘﺪ ﺯ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻨﺪ ﻭﻟ ﺑﺎﻭﺟﻮﺩ ﺍﻨﻪ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ﻻﺯﻡ ﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺪﻫﺪ ﻧﻤ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺟﺮﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺒﺪ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺰ ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺑ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﻃﻮﺏ ﻣﻨﺪ .

ﺣﺴﺎﺑﺮﺱ ﻧﻤ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟ ﺩﺭ ﻮﺳﺖ ﺑﻨﺠﺪ ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﻮﺪ ﺯﺧﻢ ﺑﺎﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺮﻭﺯ ﻣﺒﺪﻝ ﺮﺩﻡ .

ﻭﻟ ﻭﻞ ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺭﺍ ﻣﺒﻨﺪ ﻪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﺎﻥ ﺩﺳﺘﻬﺎﺶ ﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﻣﺮﺳﺪ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﻟﺘﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ؟ ﻭﻞ ﺎﺳﺦ ﻣﺪﻫﺪ ‏ ﻧﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻪ ‏» ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻫﻨﺎﻣﻪ ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻔﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﺮﺳ ﺍﺣﻀﺎﺭﻪ ﺩﺭﺎﻓﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﻣﻦ ۲۵ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺖ ﻪ ﺑﻪ ﺍﻨﺠﺎ ﺑﺎﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ ﻣﺰ ﺗﺤﺮﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻨﺎﺭﺵ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ .

ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻭﻳﻢ ! ﺑﺎ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻭﺯﻧﺎﻥ ﺮ ﺳﺮﺑﺴﺮ ﻧﺬﺍﺭﺪ !!.



        



شین براری ، مفهومی عاشقانه ، محدود فرجام های شاد داستان کوتاه نوشته شده توسط شهروز براری صیقلانی،  بیست و یک عاشقانه برتر با تم مفهومی ، جشنواره ی خوابگرد بهرام صادقی 




شماره اول ___   گل همیشه عاشق 

شقایق


از مدرسه به خونه  بازگشتم ، آب درون کتری ریختم و زیرش را روشن کردم ،  من سرگرمی محبوبم بافندگی ست ‌  و البته از ریسمان خیال ، رویا میبافم و تن میکنم .     صدای مادرم مرا خواند و گفت؛ 

مژگان  من دارم میرم خونه کبری خانم سبزی پاک کنم ، یک ساعت دیگه میام   باز نشینی  رویا  نبافی  که آب کتری بسوزه  و خشک بشه  

وااای از دست این قر قر های  مامان. سرسام گرفتم .    باشه   مامآن حواسم هست.  خیالت راحت. .  

به افکارم رجوع  میکنم  به نظرم همسر اینده ام باید ۹وشگل باشه 

رنگ چشم خیلی مهمه ، ترجیحا عسلی ، موی خرمایی ،  رنگ مژه ابرو و مو ی و ته ریش باید کمی بور باشه ، قد بلند ، خوش تراش ، زیبا ، جذاب و .

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار شهروز، برادر شاداب 

– یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. شهروز همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و .

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز شاداب قصه ی دلدادگی شهروز را نسبت به دخترکی معمولی و نه چندان زیبا به نام بهار را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه است.

کمی گذشت و دعایم مستجاب شد بین شهروز و بهار فاصله افتاد و من سریع این فاصله را پر کردم .  وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.  به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما شهروز از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت شهروز موکول شد.

شهروز که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز شهروز  به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی شاداب هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت شهروز نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای شهروز شد >>

این خبر تلخ را شاداب برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق مان بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت شهروز برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا شهروز  معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

شهروز را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه شاداب به سراغم آمد .

آن روز شاداب در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم شهروزشان گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

شاداب  از عشق شهروز گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، شاداب بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که شهروز قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، شهروز  برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو شهروز  امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

شاداب رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق شهروز را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام مژگان . . .

خودش بود . شهروز، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم شهروز نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد  میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه شهروز لبخندی زد و رفت . .

حس عجیبی از لبخند شهروز برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز او را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن شهروز ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی شهروز افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

 

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله شهروز  کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و او پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقاتش رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها است که شهروز مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم اسم دختر کوچکمان را که تنها چهار و نیم سال دارد را شقایق نهاده آیم .

صدای باز شدن و بسته شدن درب خونه یهو چرتم رو پاره کرد ،  و یادم اومد مامانم رفته بود خونه ی همسایه سبزی پاک کنه ،  همش گوشم سنگینه،  انگار یه چیزی رو پشت گوش انداختم. و فراموشم شده. صدای خشمگین مادرم بلند میشه که میگه؛ 

ای ذلیل مرده ، مگه. زنده نیستی. که زیر این کتری رو خاموش میکردی!  

ای وای بازم. ،  کتری  ابش خشک شد. و سؤخت.     وااای.  باز قر قر های مامانم شروع شد 



  رشت 1383

داستان کوتاه شهروز براری صیقلانی

دریافت

عنوان: یاسر بینام رپ
حجم: 3.07 مگابایت
توضیحات: دانلود آهنگ جدید رپ از یاسر بینام 

شهروز براری صیقلانی. رمان نویس برتر نشر اشنا

داستان نویسی شهروز براری صیقلانی

اثری از شهروز براری همراه این اثر در پکیج ویژه


 نویسنده    بازنشر      رمان عاشقانه      شهروز براری صیقلانی


شخصیت مرد و نقش اول درون  قصه ی ما یه مردِآرشاممردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونهولی

حِرفه ش چیه؟زورگیری؟!باج گیری؟!کالهبرداری؟!یا

گناهش خالفه یا خالفش گناه؟شاید هم هر دو

گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!وجدان داره؟!من که میگم دارهولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!

چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی

کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه

این قصه از کجا شروع شد؟!شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا

بذاری اونا تو رو بدرن

آرشام توی زندگیش یک هدف دارههدفی که براش بی نهایت مهمهخیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره

ایا عشق به سراغش میاد؟! مردی که حتی از اسمش هم فراریهکسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می

تونه عاشق بشه؟!

دالرام دختری پر از شور و احساسدرست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غروراین دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!از راه 

عشق یا

دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنهدختری که نترس 

نیست ولی لفظ قوی داره

و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟به گناهش مربوطه؟

خودش همیشه میگه :اسمم گناهکاررسمم تباهکار

--------------------------------------------------------

شین براری صیقلانی    

  شهروز براری صیقلانی 

صفحه ۲ ♪★ 

Shirinneshat.blogfa.com


با اخم غلیظی نگاهش کردمگریه می کردبرام مهم نبودای کاش خفه می شدصداش رو اعصابم بود

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم

با گریه داد زد :نمی خوامآرشامچرا درکم نمی کنی؟تو که می دونی عاشقتمچرا با من چنین معامله ای کردی؟چرا؟چــــرا؟

از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم سریع از ماشین پیاده شدمبه طرفش رفتمدرو باز کردمبازوشو تو چنگ 

گرفتم و کشیدمش بیرون

در برابر من توان مقاومت نداشتهیچ کس چنین جراتی رو نداشت



♥صفحه ۳ 

Lran.blogfa.com

غریدم :بیا بیرون عوضیدیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافتهیا گم میشیاونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم

یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هواییکسی اون اطراف دیده نمی شد

جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟من عوضیم یا تو؟ابرومو بردیبدبختم کردیبه روز سیاه نشوندیمدیگه چی دارم که می خوای

ازم بگیری؟

هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟بهت کردم؟ازت فیض بردم؟یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟چکارت کردم کثافت؟

هق هق می کردبه خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود

نشست رو زمینزار می زد دلم براش نمی سوختارهاین رو برای اونها به حق می دیدماینکه خردشون کنماینکه اونها رو تا پای نابودی

بکشونملذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند

منآرشام هستمکسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنهغروری که من داشتم برای خودم ستودنی بودفقط 

خودممهم من بودمنه هیچ کس دیگه

یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کندارم بهت هشدار میدم هستیاگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم

سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونمخیلی خوب می شناسمتهر غلطی ازت بر میادتوی این مدت منو به بازی گرفتیکاری کردی

دوستت داشته باشمولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بودخیلی نامردی آرشامخیلی نامردی

عصبانی شدمنباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت

یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردمجیغ خفیفی کشیدزل زدم تو چشماشتموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمامفکم منقبض شده بود

ت محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگمتو برام مثل یه اسباب بازی بودیتو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور

اونو به بازی می گیرممی دونی چیــ.


♣    صفحه۴  

1ran.blogfa.com

بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینماون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشماشک رو تو چشماتون ببینم و کاری

کنم که جلوم زانو بزنیددوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکنو اونجاست که 

برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید

هلش دادمبه پشت افتاد رو زمینناله کردبی صدا هق هق می کرداز صدای بلندم وحشت کرده بود

سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم

از اینه عقب رو نگاه کردمزانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایینلبخند زدملبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه 

شدانقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید

آرشام هیچ وقت نمی خندیدفقط وقتی که تو بازی پیروز می شدشاد می شد و از شکست طرفش سرمست اونوقت بود که با صدای بلند 

قهقهه می زدم

ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومدتا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموندنمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از 

اجرای کارم بهم دست می داد

صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتمارهآرشام گناهکار بودو از این بابت خوشحالم

دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودندمی گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردماونا صرفا برام 

حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگهعاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبودههعشق

اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشمگرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودندمثل یه حیوون رامم می شدنهر کار که می

خواستم می کردند هر کارهرکــار

از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردممثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بوداین اخم با من انس گرفته 

بودنه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت

دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم

صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم

وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختمدرونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم


♣ صفحه ۵

Shahroozbarari.blogfa.com


)اهنگ دار مکافات امیرعلی(

آهای دنیا آهای دنیا

همین امشب خالصم کن

اگر کفره بزار باشه

اگه حقه جوابم کن

آهای دنیا ببین دارم

با چشم خون بهت میگم

بیا این بار و مردی کن

بگو آسوده میمیرم

تو هر کار که دلت میخواد

با این جون و تنم کردی

آهای دنیا آهای دنیا

چه بی رحمی و نامردی

نزاشتی یک شبم باشه

بدون حسرت و خواهش

ببین حتی یه روزم تو

نداشتی باهام سر سازش

همیشه گریه و زاری


♣صفحه     ۶     ۰ 

    Rasht2019.blogfa.com 

همش روزای تکراری

یه دنیا غصه و ماتم

همش درد و گرفتاری

تا اینجا که رسیدم من

یه روز خوش ندیدم من

میگن داره مکافاتی

به این جمله رسیدم من

با حرص ضبط رو خاموش کردماین اهنگ حس من رو نشون نمی دادولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم

تهش هم پشیمون می شدمازانتخاب اهنگازازنهتمامش هیچی بودپوچ و تو خالیعین حباب.ارهاین حسم عین حباب بودتهی از هر 

احساسی

جلوی خونه ترمز کردمدر رو با ریموت بازکردمماشین رو بردم تو

هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا غبودند جلوم صف کشیدند اروم پیاده شدم

همه سراشون روبه پایین بودبه هیچ کدومشون نیازی نداشتمولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم 

نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند

ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد

از رمز و راز من با خبر نبود فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشتانقدری که به دردم بخورههمین و بس

نگاهش کردمبا همون نگاه فهمید که باهاش کار دارمیک قدم به طرفم برداشتدستاش رو جلوش گرفته بود

سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان



♥♥ Shin.blogfa.com


مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنیدتنها به تکان دادن سر اکتفا کردمهمین

نه می خواستم و نه بلد بودم

با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتمبقیه هم پشت سرم حرکت کردند

توی سالن ایستادمرو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردمسریع از جلوی چشمام پراکنده شدند

به طرف اتاق کارم رفتماتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشتچه در حضور من و چه در نبودم

اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد

هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کنددر غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود

جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو

می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید

پیش ایشونظاهرا کار مهمی با شما داشتند و

دستمو بالا اوردم سکوت کردپشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدمدر رو از داخل قفل کردم

تاریک بودبا زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شدولی نهروشناییش خیلی کم بودخیلی خیلی کم

دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابهاینجا باید تاریک می موندفقط تاریکیهیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به 

اینجا رو نداشتبه نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم

مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندمهمه چیز سر جای خودش بودکمد مخصوصممیز و صندلی وسط 

اتاقوایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بودو همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود    

♦♦

ههعکساره عکس ولی نه هر عکسی همه ی اونایی که می اومدن تو چنگمعکس اسباب بازی هام

اونایی که باید تقاص پس می دادنتقاص یک اشتباه بزرگانقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم

حق بودبر اونهابر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودندبر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادمحق مجازات شدنحق 

خرد شدن شکستن

این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم

و بین این 10 نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت

پشت میز نشستمبا ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادمانگشتام رو در هم گره زدم نگاهی به اطراف انداختم

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومدبه قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم

ولی نهمن برای انجام کارمبرای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم

هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شدانتخاب برای مجازات شدناون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت

از روی صندلی بلند شدمبه طرفشون رفتمدیگه نیازی به شمارش اونها نبودفقط 3 نفر باقی مونده بوداز 10 نفر3 نفر

این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدنیعنی قدمی رو به پیروزی برداشتنبا هر نفریک قدم

طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردمبه طرف دستگاه 

پخشی که کنار کمد بود رفتم

فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شداون هم به خواسته ی خودمدکمه ش رو فشردمو صدا تو فضای اتاق پخش شد

برای من روح نواز بوددلنشینارامش بخشحرفای دلم رو می زدحرفای آرشام




♠   

۰۷

iran-paper.ir

)آهنگ پرونده از حمید عسکری(

این بار اولی نبود

که توی قلب من میمرد

با نگاهای عجیب

کفر منو در می آورد

هرز می پرید من کشتمش

در فکر کشتن کشتمش

من اون بد لعنتی و

با اشک و لبخند کشتمش

یه سیگار از تو جلد در اوردمبا فندک طلاییم روشنش کردمفندک رو پرت کردم روی میزپک عمیقی به سیگار زدمچشمامو بستم و سرمو 

بلند کردمدودش رو به ارومی بیرون دادم

وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتادبه طرفش رفتمعکس شماره ی هشتنفر بعدی اون بودیه دختر با موهای بلوندچشمان 

سبززیبایی چشمگیری نداشتنهزیبانبودبرای من معمولی بود

زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبودانگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدمپوزخند زدم

ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتمروی عکس دو تا خط به حالت کشیدمدو تا خط که از روی هم رد می شدندهم رو نصف می

کردندو با قرمزی رنگشون هشدار می دادندنه به منبه صاحب عکسبه این دختربهشیدا صدر

پرونده هام کامل شدن

 ، با چند تا سیگار و یه عکس

 ،  در پی اثبات یه جرم 

6novel.blogfa.com

۰۸

با عشق و نفرت کشتمش

انکار می کرد حرف منو

وقتی که چشمامو میدید

گناه تازه ای نداشت

فقط یکم هرز می پرید

همه شون یک مشت ه ر ز ه بودنداینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند

به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند

کارم رو بلد بودمحرفه ای عمل می کردمجوری که مو لای درزش نمی رفت

اون ها ادمهای خاصی بودندپس باید خاص باهاشون رفتار می کردم

با این همه حرف و حدیث

حیثیت منو می برد

وقتی که داشت تموم می کرد

جون منو قسم می خورد

 "آرشامبه خدا دوستت دارمآرشام به جون خودت که عشقمیبه جون خودمچرا باورت نمیشه؟چرا انقدر نامردی؟چرا با من اینکارو می

کنی؟آرشـــــام"

صداشون توی گوشم زنگ می زدانگار جلوی چشمام ایستاده بودندهر 7 نفرشون

اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدنداونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند وروحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود

مردی که غرورش رو نادیده گرفتندکسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونهولی نخواستن که باور کنندقدرت من رو نادیده گرفتند



صفحه ۰۹

iran-paper.ir

و حاالمنتظر مجازات باشندپک دوم رو به سیگارم زدم

آروم و هوشیار کشتمش

بیدار بیدار کشتمش

چاره ی دیگه ای نبود

از روی اجبار کشتمش

هرز می پرید من کشتمش

در فکر کشتن کشتمش

من اون بد لعنتی و

با اشک و لبخند کشتمش

لبخند تلخی نشست روی لباماز روی غمی بود که تو دلم داشتمغمی که منو مجاب به این انتقام میک رد

تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکرخواب و شایدمیه کابوس

ارهبه کابوس بیشتر شبیه بودکابوس های من همیشه به حقیقت می پیوستو اینبار هم همینطور می شد

با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باشمن دارم میام

پک محکمی به سیگارم زدمو اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم

عکس رو از صفحه برداشتموقت خرد شدنش رسیده بودباید می رفتمنفر هشتم منتظرم بودمنتظر آرشام

خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومدمثل همیشه رسمی جلوم ایستاد

-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟


★صفحه ۱۰ 

 Romanjadidd. Blogfa.com

--بله آقامنتظر بودند تا شما تشریف بیارید

سرمو تکان دادمبدون هیچ حرفی از پله ها بالارفتماتاق شایان درست سمت راست بودخدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد

کسی راهنماییم کنهبرای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت

با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتمصدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بوداز این صدا خوشم 

می اومد

هر چند محکم تر قدم برمی داشتمصدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد

این نشانه ی محکم بودن خودمو قدرتم بود

پشت در اتاق ایستادمتقه ای زدمصداش رو شنیدمسردجدیمثل همیشه

--بیا تو

دستم روی دستگیره ثابت مانده بودمثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختمهیچ چیز تغییر نکرده بودهمانطوری بود که از 

اینجا رفتم

--بیا تو آرشامخوش اومدی پسر

یه قدم به داخل برداشتمدر رو بستمنگاهم به رو به رو بودمیز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشتو یک صندلی بزرگ که پشت به من بود

با یک چرخش به طرفم برگشتحتی ژستش هم مثل همیشه بودخسته کننده

روی صندلی لم داده بودنگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بودابروهاش رو جمع کردپک عمیقی به سیگارش زدسر سیگار روشن شدسرخ 

و اتشینو طولی نکشید که خاکستر شد

بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد

--مثل همیشه به موقع اومدیبیا جلوتر



 صفحه    ۱۱

 iranbooktehran.blohfa.com   

پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد

اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم

******************

جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد عالقه ی من بود

امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم

شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب کنندههمونی که 

 می خواستمبرای امشب مناسب بود

تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت  نداشت

پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 

کنی

دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون

هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه

یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود

حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود

مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک

چیز هم دریافت می کردم

و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه

فصل دوم

***************

فقط نگاهش کردمدوست نداشتم کسی بهم دستور بدهحتی اونحتی شایانکسی که فقط استادم بود

چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتمنخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد

رو به روش ایستادمهمون اخم همیشگی مهمون صورتم بودمثل خودش سرد نگاهش کردم

جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی

زل زد تو چشمامسرش رو ت دادمی دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینمبرای همین تعارف به نشستن 

نکرد

با تموم عالیق و خصلت های من اشنا بودباید هم می بودیک عمر اون استادم بود و من شاگردولی حاالاینی که رو به روش ایستاده بود به 

راحتی همه رو درس می دادخودش یه پا استاد شده بود

ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسمبی بند و باری که تو وجودش داشت 

من ازش فراری بودم

یه پاکت سفید گذاشت رو میزبه طرفم هُل داد

--بردارتموم اطلاعات داخلش هستمثل همیشهاینبار هم باید کارت رو درست انجام بدیفقط 1 ماه فرصت داریب

-فهمیدم

و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدمهیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردممن هر کس نبودمخودش هم می دونست که 

ارشام با بقیه متفاوته

اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود

ولی منارشام بودمکسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته

فقط نگام کرداون هم اخم کرده بود


♦♦♦      شین براری  بازنشر    ♦♦♦  

 صفحه۱۲ 

Dlta.blogfa.com

پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد

اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم

******************

جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد علاقه ی من بود

امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم

شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب‌‌ کنندههمونی که 

می خواستمبرای امشب مناسب بود

تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت      نداشت

پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 

کنی

دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون

هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان  هیچ احدی جرات نکرده بود پشتالان فرمون ِ این ماشین بنشینه

یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود

حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود

مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک

چیز هم دریافت می کردم

و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه


♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

★★♥★♥★★♣★★♣★★♠♪♥★

★★♥★♪♥★♣♪★♣★★♥★★♥


             ♠♦♦♦فصل دوم*******************************************************************شهروز براری صیقلانی**بازنشر***********»»»


صفحه۱۴ 

وسط باغ باشکوهشون ایستادمظاهرا جشن رو خارج از ویال برگزار کرده بودند

دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم

تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسیدزیاد نبودندنهبرای چنین مهمانی تعداد کم بود

صدای موزیک مالیمی فضا رو پر کرده بودقسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودندعده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و 

عده ی دیگری هم به عیش ونوش

نگاهم به مهندس صدر افتادبا لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومدحالتم رو تغییر ندادمحتی قدمی به طرفش بر نداشتم

رو به روم ایستادتنها توی چشماش خیره شدمسردجدیمغرور

لبخند از روی لب هاش محو شدظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشمولی آرشام اهل این کارها نبود

دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سالم مهندس تهرانیاز دیدنتون خوشحال شدمسرافرازمون کردید

نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادمبالتکلیف ایستاده بوددستم رو از توی جیبم دراوردم

باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سالم " اکتفا کردم

به مهمان ها اشاره کرد:بفرماییدچرا اینجا ایستادید؟خیلی خیلی خوش امدیدحضورتون افتخاریست برای ما

همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد

--بله اقا

صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کنبهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در 

اختیارشون بذاردر ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن

--چشم قربان

صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد

نگاهم به خدمتکار بودرو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کردبرای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم

صفحه۱۵   

قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بودسنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردمبرام یک امر عادی بودهر کجا که قدم می

گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم

ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بودنگاه شیدادختر مهندس صدراون باید به دامم می افتادبه دام منبه دام 

افکاری که در سر داشتم

درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بودمیزهایی با پایه های طالیی و روکش سفیدکه روی هر کدام از انها 

انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود

سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند

روی صندلی نشستمهیچ کس اون نزدیکی نبودپس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودمخوبه

خدمتکار مشغول پذیرایی شدولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پاییددر بین جمعیت به دنبالش می گشتمنگاهم جوری نبود که بشه 

تشخیص داد به دنبال شخصی هستم

و باالخره دیدمشتوی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود

دقیق تر نگاهش کردمفاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم

تاپ و دامن سفید و کوتاهکفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلألو ی خاصی ایجاد می کردموهای بلوند و بلند که 

نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود

ارایش انچنانی نداشتیعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر استکسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت 

کند

همراه پسر تانگو می رقصید ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کردچشمانش اطراف رو پاییدولی همچنان مشغول رقص بود

نگاهم رو چرخوندمنباید متوجه نگاهم می شدچشم های زیادی روی من بودبرای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به 

شیداست یا نهباید صبر می کردممطمئن بودم قدم جلو میذارهوهمینطور هم شد

♣★

صفحه ۱۶ 

لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتمخدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بودبا تکان دادن دستم مرخصش کردم

به پشتی صندلی تکیه دادمپا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدماز بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم

لیوان رو از لبام دور کردمنگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا  کشیدماراممغرورو در عین حال بی تفاوت

نگاهم توی چشماش قفل شدبه روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادمبی توجه به اون و لبخندش سرم رو 

چرخوندم

مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدمچشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم

بازی شروع شد

حضورش رو کنارم حس کردمچشمامو اهسته باز کردملیوان خالی توی دستم بودگذاشتم روی میزحالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به 

رو به رو خیره شدم

صداش رو شنیدمظریف و طنازهمون چیزی که انتظار می رفت

-سالمشما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!

مکث کردماروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم

نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود

دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بلهشما منو می شناسید؟

با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسهپدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور دارهولی به هیچ عنوان فکر 

نمی کردم اون مهمان شما باشید

توی دلم پوزخند زدمولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد

-چطور؟

  صفحه۱۷

--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستیدواقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید

نگاه کوتاهی بهش انداختم

-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارمولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم

لبخند زدردیف دندان های سفید و براقش نمایان شدلب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود

--بلهمن چند سالی خارج از کشور زندگی کردمبرای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم

سرم رو ت دادم :عالیه

--چی عالیه؟

توی صداش شیفتگی موج می زدمی دونستم تمام جمالتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید

برام تازگی نداشتاینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود

مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟

وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شدولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده 

بودمهیچ جذابیتی برام نداشتبعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدمولی خب اینجا هم برای من کار هستدر حال حاضر تو 

شرکت پدرم هستم

سرم رو تکان دادمو ترجیح دادم سکوت کنم

--شما خیلی کم حرف می زنید

سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم

--اوهخیلی خوبهتعریفتون رو زیاد شنیدمخیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون

-می تونستید به شرکتم بیاید

--درستهولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم

نگاهش کردمحالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می دادهنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد

♠صفحه ۱۸ 


iran-paper.ir

نگاه خاصی بهش انداختم

-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید

صورتم روبرگردوندمنمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینههیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت

صداش ذوق زده بودظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود

--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانیجدا به من لطف داریداگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم

نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید

همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سردولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنملحظه به لحظه بیشتر

هیجان زده می شد

صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدماروم بودمخیلی اروم

نیم نگاهی بهش انداختمبا لبخند به من زل زده بود

-چیزی شده خانم صدر؟

بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیداخواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید

به نگاهم رنگ تعجب دادم

-چطور؟!

سرش رو پایین انداختبا انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد

--هیچیولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم

-چه اجازه ای؟

سرش رو بلند کردتو چشمام زل زدزیبایی انچنانی نداشتولی می تونست جذاب و لوند باشهبرای من از هر دختری معمولی تر جلوه می

کرد

--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید

تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم


صفحه ۱۹

 Romana2.Blogfa.com

دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد

--اجازه بدید خودم براتون بریزم

سکوت کردم و با غرور نگاهش کردمنمی خواستم جلوش رو بگیرماین بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه

همین رو می خواستماین که در برابر من تسلیم بشهقلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم

بر اونها حق بوداینکه نابود بشنخرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بودپس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم

نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زدلیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود

نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدمبا همون غرور همیشگیم نگاهش کردمدستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه

کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم

تعجب رو تو چشماش دیدمبه وضوح مشخص بود ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبودهیچ کس قادر به شناخت آرشام نبودهیچ

کس

صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشستپاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد

نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدمدر همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم

نگاهم دقیق بودریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتمدست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاشبا نوک 

انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد

متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم

اینبار اهنگ میلیمتر پخش می شدنورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند

چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردماینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بودولی الان وقتش نبوداینکه بخوام در اولین برخورد خودم 

رو مشتاق نشون بدم

همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرداز گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کامال خونسرد بودم و 

توجهی به اون نداشتم

iran-paper.ir

با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت

نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد

********************

توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 

خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم

توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 

راحتی پیش قدم می شدند

حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم

بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم

خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 

کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم

ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد

سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد

اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم

شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود

با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی

که مطمئنم توش استادی

با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟

♥♠★♣♥♦♠★♣★



 

خزان ۱۳۹۸

آخرین نفس‌هایم را در سینه‌ام حبس کرده‌ام. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. اما از دوست داشتن او دست نمی‌کشم. نفس‌هایم بوی درد می‌دهند. بوی فیلتر سوخته‌ای که زیر پایش له شد. نمی‌دانم چرا تلاشی نمی‌کنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با سرنوشت کنار بیام. آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.

 از این بالا  همه ی شهر را میتوان دید .    یعنی اکنون او کجاست؟  کنار چه کسی ست؟  هیچ به یادم می افتد یا که نه ؟    رابطه ای که یکبار شکست خورده  محکوم به شکست است   و  دوباره آغاز کردنش همچون ان است که جسد کارگران معدن را از زیر آوار خارج کنی تا مجدد به خاک بسپاری .  زیرا هیچ چیز بین منو بهار عوض نخواهد شد .   این رابطه راه به هیچ کجا ندارد .    من تا ابد  عاشق  در یاد همگان خواهم ماند و او بی وفا و پر جفا .     

دلم میخواهد  از لبه ی پشت بام یک گام به جلو بردارم    اما  شاید روزی دگر  

اولین قطره ی باران در یقه لباسش بارید و شهروز به آسمان نگاه کرد   ابری که بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید و پسرک عاشقانه خیس گشت

پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده  که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر

  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 

یک پنجره باز  باز میماند تا

********* اپیزود دوم************

۱۳۸۰ مسیر مدرسه 

دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز هممسیرش بود .  سال یک _سه_هشت_صفر بود  در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .

   دو تقویم دور از هم گذشت ، 

پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 

۱۳۸۳اسفند ماه     رشت سفیدپوش     خانه های بی سقف .   

.   تقدیر بر زمین نشست 

گذر پسرک به تقدیر افتاد 

 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  

تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  

تقدیر شنید 

معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 

، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 

از بیست سالگی 

از بیست و یک و   

دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود

  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 

.

دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند

حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 

  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  

بهار بی دلیل رفت   

  دریغ از یک بهانه   

 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  

           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  

تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد

    تقدیر نیز گوش دارد       تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  

عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  

      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .

       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 

 

********اپیزود اخر ************ 


اکنون     بهار ۱۳۹۹ 

بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 

دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد  ، قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند  _ گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش  ،  میرود در لاک خودش ، انزوا انزوا انزوا  ،  عجیب عجین شده در وجودش ، چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما  ،  اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش _ و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده ، مانده در گلویش سکوت ها  . اخ امان از سکوت ها   ، سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود  _ نمیداند ، خیلی چیزها نمیداند  ، و اشفته از نخواستنش  .   عجیب زمان میگذرد  ، و او او ، او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد    ، اما

آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌

شهروز . 


نویسنده ؛ شین براری . 



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها